دیشب با استرس بدی خوابیدم و صبح هم درگیر بودم. دیگه نای رفتن به دانشگاه رو نداشتم. فقط یه چیزی خوردم و دراز کشیدم. درست خوابم نبرد فقط در حدی که یه کم منگ خواب شدم و بعدش هم بلند شدم. به درک که الان ساعت ۱ ظهره و کار مفیدی نکردم.
یه کم هم رفتم زیر پتو گریه کردم.
دلم خیلبی پره. از استوری های همخونه ی بیشعور که بی دلیل منو به باد حمله هاش گرفت تا رفتارهای یقیه و عقب موندگی های درسی و از همه مهتر الف.
کاش بتونم برگردم به زندگی
همین