ساعت نزدیک ۷ شب
نشستم تو کتابخونه
هنوز تقریبا شلوغه. صبح با مارکو حرف زدم. نمیخواستم از غصه هام بگم ولی خب خودش از قیافه ام فهمید و اصرار کرد که بگو چی شده. دیگه خلاصه همه جریان رو بهش گفتم و یه کم آروم شدم. بیشتر هم اعصاب خوردی های ناشی از همخونه بود و بعدش هم در مورد الف و کاری که کرده و دعوایی که کردیم.
امشب کمه کم باید تا نصف شب اینجا بمونم. بیرونم خیلی سرده چطوری برم خونه حالا
کاش این قهوه نگهم داره تا اخر شب
خدایا کمکم کن
پ ن: بچه ها مرسی که انقد برام کامنت همدردی گذاشتید البته بیشترش خصوصی
خب بابا روشن بشید چرا اخه خصوصی؟!