سبزی قورمه سبزی رو سوزوندم. وقتی ریختمش قاطی بقیه مواد بودی گریس میداد! کلش رو مجبور شدم بریزم دور و خیلی ناراحتم.

اینطوری دلم رو خوش میکنم که جفت پت های بیشعور بوی گوشت به دماغشون خورده بود و دلشون میخواست و خوب نبود غذایی که یه حیوون دلش میخواد رو بخورم. 

این آخرین تیکه گوشت خورشتی بود که از اولی که رسیدم اینجا گرفته بودم و دیگه هم گوشت ندارم و تا آخر ماه هم نمیتونم بخرم :(

تا آخر ماه خیلی مونده. ۲۷ فا.کینگ دی.

دلم نمیخواد ادای آدمایی رو در بیارم که ندارن ولی خب وضعیتم نسبت به ایران زمین تا آسمون فرق کرده. دیگه از اون بریز و بپاش ها خبری نیست. 

از وقتی فهمیدم برای پوزیشنم توی شرکت قبلی یه چیزی حدود ۴۰ نفر فقط از توی همون شرکت اپلای کردن احساس خیلی بدی پیدا میکنم. خداییش محل کار من خیلی خوب بود. جایی بود که با بند پ نرفته بودم و استخدامم و پروموت شدنم همش با کمک خدا و تلاش خودم بود و الان حق دارم که دلم بسوزه که همچین موقعیتی رو دیگه ندارم. 

دلم رو به این خوش میکنم که اینجا میتونم موقعیت بهتری داشته باشم ولی بقیه خیلی انرژی منفی میدن و از موقعیت های کاری اینجا خیلی تعریفی نمیکنن. مخصوصا که رشته من یه رشته خیلی رقابتی هست و یه عالمه آدم خفن توی صف هستن که باید باهاشون رقابت کنی. هی هر بار به خودم میگم خدا بزرگه استرس نداشته باش شرایط آدم ها با هم فرق میکنه ولی تو کتم نمیره و باز هم به منفی بافی ادامه میدم. 

کاش یه کار جنرال پیدا کنم با حقوق خوب توی خود دانشگاه. خدایا میشه برام یه کاری بکنی؟؟؟

پ ن: قبض موبایل رو پرداخت کردم. کصافتا یه چیزی رو الکی الکی کردن تو پاچه ام. حالم ازشون به هم میخوره 

پ ن ۲: روزی رو میبینم که به امید خدا یه کار خیلی خوب پیدا کردم و بر میگردم اینجا رو میخونم و حتی یادم نمیاد که اون روز (امروز) چه احساس بدی رو تجربه کردم.