انگار تا ننویسم ذهنم مرتب نمیشه 

تقریبا یک هفته ایی هست که درد کمرم افتاده 

خیلی بابت این قضیه سپاسگزار خدا هستم. یاد شبای یمی افتم که از درد گریه میکردم خدایا شکرت الهی که همه بیمارا شفا بگیرن منم خوبه خوب بشم 

احساس میکنم روزهام به بطالت میگذره. امروز تازه نشستم یه برنامه ریزی کردم ببینم میخوام چی کار کنم. البته به خودم حق میدم یه جورایی خودم رو میبخشم چون حال روحی و جسمیم طوری نبود که بتونم کاری از پیش ببرم 

همخونه فعلی بد نیس. بماند که یه بار با هم دعوای مفصلی کردیم ولی عذرخواهی کرد و منم سعی کردم دیگه اون داستان رو فراموش کنم. 

احساس میکنم دارم به میم به شکل احساسی وابسته میشم و این خوب نیس. نمیدونم شادیم خوبه ولی بعید میدونم این داستان سرانجامی داشته باشه. فقط وقتم رو میگیره و کلافه ام میکنه. دیشب داشتم به این فکر میکردم که من نه تفریحی میکنم نه پولی در میارم نه کار مفیدی میکنم. از وقتی ترم جدید شروع شده روزا رو به بیخیالی دارم طی میکنم. ولی خب بازم میگم خودم رو میبخشم به خاطر این موضوع چون فقط خودم و خدا میدونیم که این مدت چه ها بر من گذشت... و  این بیکار بودن خودش هزاران داستان داره برام درست میکنه. آدمیزاد به کار زنده اس. به امید زنده اس. به این که یه هدفی تو زندگی داشته باشه و تو مسیرش باشه زنده اس. من به همین چیزا زنده ام و گرنه خودم خودمو خوب میشناسم. غیر این باشم میپوسم...

حالا که یه کم جسمی و روحی بهتر شدم کاش خدا کمکم کنه دوباره شروع کنم. 

هر چی که بوده و گذشته تموم شده رفته 

نباید غصه اش رو بخورم حتی نباید نگران آینده باشم چون رزق و روزی دست خداست. رزق و روزی هم فقط پول نیست. خیلی چیزا شاملش میشه. خدایی که تا الان دستم رو گرفته از این به بعد هم میگیره.

پ ن: خدایا به خاطر همه اشتباهاتی که این مدت کردم منو ببخش.