از ساعت ۸:۳۰ صبح بیدار شدم و تا الان که ساعت ۱ ظهره هیچ کار مفیدی نکردم!

جز اینکه صبونه خوردم و خورشت گذاشتم برای غذای خودم و همخونه برا ناهار و یه تمرین رو سابمیت کردم که اگه روش تمرکز میکردم وقعا میشد حتی نیم ساعته جمعش کرد!

نمیدونم چرا انقد برا هر کاری لفت میدم. شاید به خاطر اینه که نمیتونم حواسم رو جمع اون کار کنم وهی وسطش ذهنم میپره. آها الان یادم اومد که یه ایمیل هم زدم به این پسره! 

شایدم ددلاین نمیذارم برای تموم کردن کارهام و خیلی یلخی طور پیش میرم که خب اگه اینطوری بخوام ادامه بدم واقعا جواب نمیده 

ارتباطات با همخونه شکر خدا شکر خدا خیلی بهتر شده. فکر میکنم بیشتر هم اثر کار اونه چون دوس نداره من از اینجا برم و خیلی سعی میکنه باهام ارتباط بگیره. منم باهاش خیلی وقتا همدلی میکنم و یه جورایی سعی میکنم درکش کنم. در واقع قلق همدیگه اومده دستمون. واثعا توی چه سگدونی قبلا زندگی میکردم و چقدر هر بار غصه میخوردم و اذیت میشدم. حتی جرات نداشتم یه بار با خیال راحت غذا درست کنم. از صابخونه کصافط میترسیدم و از همخونه سابق حالم به هم میخورد. نکبت الان شده واسه من بلاگر! یکی نیس بهش بگه آخه اسکول تو چی حالیته که انقدر ادعا داری. هر موقع یادش می افتم حالم ازش به هم میخوره. 

الان رفتم سر زدم به غذا و خب بد نبود خداروشکر آبروم نرفته انگار

ساعت شد ۱:۳۰ 

اوه چقد نوشتن خوبه قشنگ آدم خالی میشه

دلم میخواد درس بخونم 

خدایا کمکم کن 

خدایا دلم خبر خیلی خوب میخواد

خدایا شکرت به خاطر همه چیزایی که بهم دادی 

هر چی دارم از فضل تو و دعای خوبای عالم تو دارم خدایا شکرت