ذهنم پر از آت و آشغالاییه که باید بیارمشون روی این صفحه سفید 

نمیدونم حتی از کجا شروع کنم 

موقعی که کویید شروع شد خیلی بیمای های روانی تهفته توی آدما زد بالا. یه جا خونده بودم که تعداد مراجعین به روانپزشکا چندین برابر شد. خب منم یکی از همون آدمایی بودم که وسواس فکری موروثیم همون دوران زد بالا و اونقدر حاد و شدید شد که تبدیل شد به پنیک اتک های وحشتناک و روانپزشک و دارو و این چیزا. نگم که چه دوران سختی رو تحمل کردم و یه روزگاری بود که وقتی میرفتم تو خیابون و مردم عادی رو میدیدم با خودم میگفتم خدایا یعنی میشه منم برگردم به دوران عادی زندگیم؟ همین الان که دارم اینا رو تعریف میکنم چشمام پر اشک شد...

تقریبا 2 سال اون داستان طول کشید تا این که رفته رفته با کمک دکتر و دارو و کلی نذر و نیاز به درگاه خدا من بهتر شدم. از بعد اون روز گهگاهی اون حالتا میومد و میرفت. از وقتی مهاجرت کردم اوضاعم بهتر شده بود تا همین 2 روز پیش که عین یه زلزله باز رو سرم خراب شد.

بعضی وقتا به این فکر میکنم که غیر از وراثتی بودن موضوع ریشه این داستان چی میتونه باشه؟! چیزای مختلفی میاد تو ذهنم ولی پررنگ ترینشون کمبود عزت نفس و اعتماد به نفس و اضطرابه. میخوام بگم که انگار این داستان وسواس فکری در واقع خودش side effect یه چیز دیگه اس.

دیشب خونه یکی از بچه ها دعوت بودیم. 

و مهمترین اتفاق دیشب این بود که مطمن شدم مشکلات من با همخونه ناشی از خودم نیست. چیزی که دیشب دستگیرم شد این بود که تمام دور و بری ها و دوست های صمیمیش دارن از جمعشون میذارنش کنار. جرقه ی داستان از اونجا خورد که سین داشت از خونه جدیدشون تعریف میکرد و من توی جمع ازش پرسیدم که اپارتمان جدید آیا واحد یه خوابه هم داره یا نه؟ و این شد که همشون کنجکاو شدن که من چرا دارم یه همچین سوالی میپرسم. تقریبا تمام بچه های اون جمع دوستای صمیمی همخونه هستن و دیشب سین 2 بهم گفت فرار کن از اونجا و خودت رو نجات بده! بدون اینکه من کلمه ای حرف زده باشم و گله ایی کرده باشم! جزییات رو نمیخوام خیلی اشاره کنم ولی تمام طول مهمونی داشتم به این فکر میکردم که چرا هیچ وقت به خودم حق ندادم که دختر تو حق داری دختر تو راست میگی دختر حق با توعه ... و هر بار که از چیزی اذیت شدم درسته که غر میزدم ولی ته دلم میگفت شاید مشکل از توعه شاید تو سخت میگیری شاید تو حساسی و...

ولی دیشب بهم ثابت شد که این فقط من نیستم که از کارای این ادم اذیتم و همه دارن اینو میگن. حتی سین 2 صمیمی ترین دوستش! سین 2 چیزایی ازش تعریف کرد که متعجب شدم که خدایا چطور من این دختر رو تا الان تحمل کردم...

و حرف های مشاور دانشگاه اومد توی ذهنم که بهم میگفت این آدم یه ادم toxic و negative هست. 

خود همخونه هم دیشب اومد توی مهمونی ولی خیلی دیرتر از بقیه. دلم نمیخواد حتی دیگه تو صورتش نگاه کنم. دیشب هم یه گندی زد که این گند رو باید توی یه پست رمزدار جدا بنویسم. 

وسواس فکریم هم ناشی از این آدمه

الان تلفنم زنگ خورد 

بقیه اش رو برم بعدا میام میگم