خونه خودم که بودم توی ایران 

یه بار وسط چله زمستون چون خونه قدیمی بود مشکل لوله کشی پیدا کرد

در حدی که کل لوله های آب واحد من باید عوض میشد. دقیقا وسط اوج دوران کووید

 اون تایم هیچ کسی رو نداشتم کمکم کنه یعنی به معنی واقعی کلمه تنها بودم. هرچی هم خانواده گفتن بذار بیایم کمکت به خاطر شرایط کرونا نذاشتم. خلاصه یه آشنایی پیدا شد که کارای ساختمون رو بکنه. 4 روز طول کشید اومدن کل خونه رو با گچ و خاک و کصافط پر کردن تا کار انجام شد.

همزمان ریموت باید سر کار هم میبودم. دقیقا اون تایمی بود که میگفتن همه چی رو ضد عفونی کنید و همه خریدهای بیرون رو الکل میزدیم و اینا

بعد 5 روز که کارشون تموم شد و رفتن من حتی جای خواب یادمه که نداشتم. تمام اسباب خونه ریخته شده بود وسط تمام چیزای توی کمد رو بیرون ریخته بودن کل خونه غرق خاک و گچ با یه عالمه وسیله. یادمه آخر شب بود. زمستون هم بود و سرددد. یادم نمیاد چرا رادیاتورها اون شب خاموش بود. یه دلیل فنی داشت که اصلا یادم نیست. 

یه بخاری برقی کوچولو داشتم اینو چسبوندمش به تنها کاناپه ایی که داشتم و از توی تل لباسا و زختخواب های بیرون ریخته شده از توی کمد یه پتو کشیدم بیرون انداختمش روی کاناپه

چراغا رو خاموش کردم و همینطوری نشستم زیر پتو و تا سرم کشیدمش بالا و به نور کمسوی بخاری برقی خیره شدم...

و زار زدم 

و زااااار زدممم

از دستمال کاغذی های اشکی و وضعیت آشفته ی خونه واسه الف عکس فرستادم بهم گفت برا چی گریه میکنی این که دیگه چیزی نیست تمیز میکنی کم کم. و من نمیدونستم در جوابش چی باید بگم. اینطور مواقع خود چالش شاید اونقدری بزرگ نباشه که تو رو ببره سمت این طور گریه کردن 

عمق مسِِسولیتی که روی دوشته 

عمق تنهایی که حس میکنی

ترس از اینکه از پس داستان بر نیای 

تازه اینا میشن بهانه برای اینکه بشینی همه غم هایی که یه دوره ایی روی دلت بوده رو با اشکات از تو دلت بریزی بیرون 

فردا صبح اون روز وقتی با بدن کوفته در حالی که تمام اون شب سرد رو از خستگی روی اون کاناپه خوابیده بودم بیدار شدم همین که میخواستم پتو رو جمع کنم دیدم یه سوراخ خیلی بزرگ به قطر تقریبا 20 سانت روی پتو افتاد بود و در واقغ داخل اون دایره رو خالی کرده بود و دورش آثار سوختگی دیده میشد. 

پتو چسبیده بود به بخاری و سوخته بود اونم انقد زیاااااد و من چیزیم نشده بود و خونه آتیش نگرفته بود...

اون روز صبح اینو یه نشونه گرفتم.

به خودم گفتم ببین دختر خدا میخواد بگه حواسم بهت هست انقد غصه نخورد من حواسم بهت هست. باهم دیگه همه جیو درست میکنیم. 

الان که دارم مینویسم باز اشکام چکید رو کیبورد...

 

دیشب که خیلی ناعادلانه اون ایمیل رو گرفتم و خیلی غیر منصفانه judge شدم داستان رو برای میم تعریف کردم. میم بهم ویس داد که سعی کن روت تاثیر نذاره و با دل خوش بری توی خونه جدید 

و همین یه کلمه "دل خوش" کافی بود که من باز بشینم عین اون شب زار بزنم 

الان که دارم مینویسم تحت فشار خیلی زیادی هستم

از یه طرف استاد یکه به هیچ صراطی مستقیم نیست و هر بار حرفش رو عوض میکنه و ددلاین هایی که میذاره 

ترس از ددلاین 

ترس از این که حتی ددلاین رو هم میت کنم و بعدش باز انقلتی نیاره

اسباب کشی تنهایی بدون حتی یه نفر کمک 

تمیزکاری خونه تنهایی 

فشار مالی زیاد و دو دو تا چارتا کردن واسه خرید هر چیزی 

پس دادن یه سری خرید هایی که خوب نبوده و سنگینه و من نمیتونم جابه جا کنم و به این فکر میکنم که توی این هوای سرد چطوری ببرمشون تا پست 

دلتنگی و ناراحتی از این که چرا شرایط طوری شد که نتونم برای تعطیلات برم ایران 

و یه سری چیزای دیگه 

I am really under pressure. its a tight spot such a dilemma 

ولی میگذره 

خوب هم میگذره 

مثل اون شب که که گذشت. که همه کاری رو خودم دست تنها انجام دادم 

مثل خیلی شب های دیگه 

مثل خیلی وقتای دیگه که توی ریسرچ گیر میکردم و درست شد 

مثل تمام اون شب هایی که تا صبح از استرس نخوابیدم و صبح خدا همه جی رو درست کرد 

اینم درست میشه 

میدونم که همه جی خیلی خوب پیش میره 

اینو میدونم 

میدونم...