هم لبی نیتیو داره تند تند تایپ میکنه 

هم لبی غیر نیتیو غرق در تفکره 

و من 

توی ذهنم یه عالمه حرف هست که حتی بعضیاش رو نمیتونم بیارم روی کاغذ. شاید میترسم که مورد فضاوت قرار بگیرم. به دغدغه ی 12 ساله دارم توی زندگیم. یه چیزی که 12 سال دغدغه ی من بوده. احتمالا قابل حدس نیست. قابل بیان کردن هم نیست. شایدم هست شایدم یه روزی در موردش گفتم. ولی 12 ساله که این داستان هنوز برای من وجود داره. یه وقتایی کمرنگ شده ولی هیچ وقت کامل از بین نرفته. چطور میشه که یه داستانی 12 سااااال توی زندگی آدم به شکل یه چالش باقی بمونه... نمیدونم 

دارم به حرفای دیشب فکر میکنم. به تلفن دیشب. نمیتونم قضیه رو تحلیل کنم نمیفهمم. مغزم دیگه رسما رد داده 

ای کاش که امسال سال حل شدن و ختم بخیر شدن این دغدغه ی 12 ساله باشه