احساس میکنم دیگه میم هیچ جذابیتی برام نداره. تقریبا هیچ اترکشنی دیگه انگار نیست. بعضی وقتا فکر میکنم من واقعا چطور انقد از این آدم خوشم اومده بود. از طرف دیگه هم هنوز نمیدونم من توی ذهن اون چطوری تعریف شدم؟ این مدتی که ذوق بودنش رو داشتم رو دوس داشتم. کلا مغزم انگار دوس داره همش درگیر یه چیزی باشه یه جور چالش جذاب که شبا با فکرش بخوابی صبحا با فکرش بیدار بشی.

و به محض این که چالش جذاب تبدیل میشه به یه مسیر روتین انگار که راه پرپیچ و خم جنگلی و قشنگ میشه یه اتوبان 4 بانده که تا چشم کار میکنه بیابون برهوته. و این منو خسته میکنه. خوابم میگیره و زندگی میشه جام زهر تلخ که باید سر بکشی تا تموم بشه. 

دلم اون روزایی رو میخواد که وقتی بهش فکر میکردم تو دلم قند آب میشد. 

شایدم مشکل از منه. شاید من اصلا کیس رابطه و دوس دختر بودن و زن زندگی بودن و ازدواج و این چرت و پرتا نیستم اصلا...

احساس میکنم دیگه واقعنی میم تموم شده برام

داستان زیاد داره باید بیام تعریف کنم ولی کمرم درد میکنه حتی نمیتونم راحت رو صندلی بشینم. 

از اون روزاس که بدجوری اخلاقم سگیه. روز دوم پریودی مگه جز پی ام اس حساب میشه هنوز ؟ :/