یه چیزی که از داستانای اخیر یاد گرفتم اینه که ادم باید خیلی حواسش به این باشه که بعد مهاجرت تو دام یه سری چیزا نیفته. یه سری چیزا رو تجربه نکنه. نمیدونم فکرم چقدر درسته 

ولی حسی که الان دارم اینه که وقتی دیگه اون چیز رو نداری دهنت سرویس میشه و این تحملش توی غربت کمی سخت تره. مثلا من الان از تمام مراکز خرید اینجا بدم میاد. یه زمانی خب تنها میرفتم همیشه خرید. حس دلگیر بودن رو داشتم ولی پشتش دلیل خاصی نبود. این بار ولی پشتش دلیل خاصیه چون من خرید با اون ادم رو هم تجریه کردم و این که کلی برام فان بود و کلی میخندیدم و راحت بود و یکی بود خریدهام رو تا دم خونه بیاره و همه این چیزا. الان انقدر بدم میاد که برم خرید گروسری و اینا که خدا میدونه. یعنی حاضرم پول بیشتری بدم که برام بیارن اما خودم نرم و اون حس داغون شدن رو تجربه نکنم. 

کاش میتونستم یه تحول مثبت خوب تو زندگیم ایجاد کنم. مثلا اگر این ازمونه که منتظر جوابش هستم بدون دردسر اوکی بشه همون سری اول مطمنم که کلی حالم بهتر میشه. 

کاش این تجربیات اخیر رو نمیکردم. که الان بابت نبودنش انقدر عذاب نکشم. حالا خوبه که کار خاصی هم نکردم دیگه میخواستم کار خاصی کنم چی میشد. خدایا کمکم کن. 

 

پ ن: داشتم زندگیم رو میکردم. تازه از گیر همخونه قبلی راحت شده بودم تازه خونه جدید گرفته بودم. جقدر برنامه داشتم. جقدر هزینه کردم بابت وسایل. چقدر قرار بود حال کنم با خونه جدید. فکر میکردم شبا دیگه زود میرم خونه تی وی میبینم زبان کار میکنم کلی اشپزی میکنم و حال میکنم. نشون به اون نشون که جرات ندارم قبل 8 شب برم خونه انقدر که برام تنهایی اون خونه سنگینه. حرات ندارم فیلم ببینم چون حالم رو بد میکنه. چه فرقی کرد پس زندگیه من؟؟ خدایا من داشتم زندگیم رو میکردم فکر میکردم سختی هام تموم شده چرا اوضاع پس بدتر شد ... خسته شدم دیگه 

ناشکری نبود صرفا درددل بود...