همش حس میکنم که یه چیزی توی قلبم خالیه که نمیتونم هیچ جوره پرش کنم. همش حس میکنم که هیچی خوشحالم نمیکنه. نه ریپورت فردام رو نوشتم نه اصلا چیزی برا ارایه دادن دارم. تمرینای کلاس فردام هم نصفه نیمه نوشتم و برا بقیه اش هیچ ایده ایی ندارم. درسش رو هم که مدت هاست نخوندم. نمیتونم تمرکز کنم همش فکرم درگیر اون داستانه. دایم خودم رو مقصر میدونم. دایم احساس بی ارزشی میکنم. حالم با خودم اصلا خوب نیست. با خونه جدید اصلا حال نمیکنم عملا فقط خوابگاهه. هر چی سعی میکنم به خودم یاداوری کنم که تو توی این مدت یک ماه هم که شرایط اینطوری نبود هپی نبودی بازم نمیتونم خودم رو قانع کنم. خودم میدونم که دارم اشتباه میکنم خودم میدونم که مغزم داره بزرگ نمایی میکنه و اوضاع واقعا اونقدرا خوب نبود و حتی شاید بد بود ولی همش احساس میکنم الان بدتره و اون شرایط بد رو هم من مقصرش بودم. 

خدایا کاش زمان به عقب برمیگشت. کاش برام جبران میکردی. مگه غیر از اینه که کافیه تو فقط بخوای؟ مگه غیر از اینه که کن فیکون؟؟؟

خدایا پش مهربونیت کجا رفته 

پس دلسوزی و شفقتت کجا رفته 

پس دستگیریت کجاس

کجا بیام دنبالت بگردم؟؟ مگه نمیگی از رگ گردن به بنده هات نزدیک تری پس من چرا انقدر احساس تنهایی میکنم. 

مگه غیر از این بوده که هر جا گیر کردم به دادم رسیدی

نمیدونم این رنجی که دارم تحمل میکنم حکمتش چیه

اگر بابت گناهی هست ازت میخوام که ببخشی و ازم بگذری

اگر دارم تاوان اشتباهات خودم رو پس میدم ازت میخوام که برام جبران کنی 

اگر درسی باید میگرفتم ازت میخوام که بهم سخت نگیری و با ارفاق پاسم کنی 

خدایا پس فضل تو کجا رفته 

مگه نه این که همین چند شب پیش به مارکو میگفتم من غریبم و حس میکنم سیم ادما توی غربت به خدا وصل تره 

مگه غیر از اینه که یک ماهه هر روز دارم اشک میریزم

دعا میکنم و ازت میخوام 

پس کجاست اجابتت

چطور باور کنم که صدام رو نشنیدی

جطور باور کنم که اشکام رو دیدی و کاری نکردی 

مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟

ما ذلک الظن بک...