تعطیلاته 

ساعت از 10 شب گذشته 

وایسادم منتظر اتوبوس هوا سرده ولی نه خیلی 

یه سرمای لذتبخش

خسته ام 

بند بند وجودم درد میکنه کمرم درد میکنه. نگران اینم که کارم خوب پیش نره. کار ریسرچم 

به این فکر میکنم که فردا چی بپوشم 

به خونه فکر میکنم که به هم ریخته اس. ظرف فسنجون دستمه. به این فکر میکنم که برم خونه رو مرتب کنم و فردا غذای مدل دوم رو درست کنم 

به این فکر میکنم که حتما اون چقدر الان ذوق داره 

خوابم میاد 

پ ن : بی تفاوت شدم ولی به این معنی نیست که دوست نداشته باشم دلش برام تنگ شده باشه. اگر میدونست چقدر چیزا عوض شده با کله بر میگشت. اگه میدونست برگشتنش چقد متفاوت با قبل خواهد بود با کله بر میگشت. کاش اینا رو میفمید کاش اینا رو میدونست کاش درک میکرد. کاش کینه و غرورش و لجبازیش یه درجه از عشق و محبت براش کمرنگ تر بود. کاش به حرف دلش گوش میکرد...