ساعت از 5 صبح گذشته. اتوبوس وی آی پی مانیتوردار میدون فردوسی رو رد کرده. کل شب رو هم خوابیده ام و هم نخوابیدم. به بدنم کش و قوس میدم. پیام میدم به مارکو و میگم رسیدم. 10 مین دیگه میرسم آرژانتین. به این فکر میکنم که برم زودتر خونه بخوابم. به کارای عقب افتاده ام فکر میکنم. به کلاس زبانم فکر میکنم. به این فکر میکنم که چند تا تی پی او دیگه مونده. به این فکر میکنم که چقدر مقاله نوشتن سخته و چقدر دارم جون میدم برا نوشتن هر یه کلمه اش

هوا داره کم کم روشن میشه. یهو شاگرد راننده داد میزنه آرژانتین پیاده شید. کسی چیزی جا نذاره...تکرار میکنه این بار بلند تر... کسی چیزی جا نذاره...

پ ن: دلم تنگ شده 

پ ن 2: آدم وقتی میمیره هم همینقدر دلش تنگ میشه؟