۱۲ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

باید بنویسم

این مدت صد بار اومدم بنویسم ولی این بیان لعنتی قاطی میکرد هر بار. میخواستم به مناسبت سالگرد ورودم به اینجا بنویسم یا در مورد روزی که برف میومد و دونه های آروم و سبکش مینشست پشت پنجره. در مورد اینکه تعطیلات چطور گذشت. اینکه میزبان دوست 20 ساله ام بودم... دوستی با سن 20 سال نه، دوستی که 20 ساله که باهاش دوستم ...

و امروز سومین روز کاریه از شروع سال جدید 

انقدر حرف دارم و انقدر مغزم پر از حرفه که نمیدونم از کجا شروع کنم...

کاش عین آدم روزای کاری کار میکردم که مجبور نباشم ویکندها هم کار کنم. اگر میتونستم این داستان بی تمرکزیم رو حل کنم 99 درصد راه رو رفته بودم.

باید بیام بنویسم ...

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۵ دی ۰۲

    یلدا

    دیشب که در واقع یلدا باشه 3 تا از دوستام رو دعوت کردم خونه. اینا بچه های خیلی خوب و بی حاشیه ایی هستن. البته خب یه کم جمع بورینگی هستیم ولی بی دردسره و حاشیه و داستان هیچ وقت ندارن. 

    دیشب یه استوری قبل و بعد از خونه گذاشتم. کلی ریپلای خورد که چقد خوشگل شده و چه با سلیقه و از این حرفا. دیشب داشتم به بچه ها میگفتم که من تو ایران هم تجربه تنهایی زندگی کردن رو زیاد دارم ولی عمق تنهایی اینجا یه جور دیگه اس. 

    دلم میخواس دوستای زیادی دو و برم بودن. همونایی که دوس دارم باهاشون در ارتیاط باشم. اون جمع پر حاشیه نه. یه سری ادمای جدید دوستای جدید. ذهنیتی که برا خودم درست کردم اینه که چون یه سری بوردرها برا خودم گذاشتم بقیه فکر میکنن که من ادم خیلی بسته ایی هستم در حالی که اینطوری نیس. خیلی سعی میکنم به ادما اینو حالی کنم. شاید یکی از دلایلی که یه جورایی همیشه به همخونه سابق "باج" میدادم همین بود. همیشه فکر میکردم من به خاطر اینکه چه میدونم مثلا درینک نمیخورم یا یه سری کارا رو نمیکنم یا یه سری محدودیت ها برا خودم گذاشتم ممکنه بقیه منو توی جمع خودشون راه ندن. برا همین خیلی متشکر بودم از همخونه که باعث میشه من توی جمعشون باشم! این درحالیه که آخرین دورهمی مربوط میشه به همون اکیپ و من توی جمع بودم اما خود همخونه نبود! چون از تمام این دور همی ها کنار گذاشته شده...

    ولی تصور من خیلی در مورد خودم عوض نشده و این خیلی بده. همش حس میکنم اینجا باید کاملا همرنگ جماعت باشی تا توی جمع ها راه داشته باشی و من همرنگ جماعت نیستم...

    اتفاقا دیشب در همین راستا الف 2 زنگ زده بود میگفت امروز خیلی بهت فکر کردم. گفتم چطور؟؟ برام تعریف کرد که تو شرکتشون کریسمس پارتی بوده و این به خاطر داروهایی که میخوره استثنا اون روز نمیتونسته درینک بخوره. و این که چقدر بهش گیر دادن که چرا نمیخوری و فلان و اینم هی بهانه می اورده. میگفت خیلی سختم بود و خیلی احساس پرت شدگی از جمع رو داشتم و این حرفا

    بهش گفتم پس حالا میفهمی من چی میکشم و چقدر اینطور موقعیت ها اذیتم. بهش گفتم آدم باید خیلی اعتماد به نفس داشته باشه که راه خودش رو بره و این جور وقتا همرنگ جماعت نشه 

    نمیدونم...

    خلاصه اینکه دیشب بد نبود. 

    همین الان که داشتم تایپ میکردم دوس پسر همخونه سابق پیام داد. میگه پول یوتیلیتی که اشتباهی کسر کرده بودن هنوز به حساب همخونه بر نگشته. جالبه که مبلغش هم واقعا ناچیزه. و از من میخواس که چون اکانت به نام من بوده من تماس بگیرم با شرکته و باهاشون صحبت کنم. گفتم بهش باشه توی رودرواسی ولی آدم جقدر باید پررو باشه. وای خدایا اسم این دختر میاد من تن و بدنم میلرزه چقدر من ازش بدم میاد چقدررررررررررر...

    اره خلاصه همینا. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱ دی ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی