۲۱ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

امید

دیروز خیلی گریه کردم 

و امروز تمام دستمال های گریه ایی رو چلوندم و دوباره بلند شدم 

زخمی ام 

قبول 

پر از دردم 

جسمی و روحی

قبول

هنوز مضطرب و پر از ترسم 

قبول 

ولی هنوز زنده ام 

هنوز نفس میکشم 

امید تا وقتی هنوز نفس میکشی هست...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۵ بهمن ۰۲

    اشک

    امشب کل خیابونای اطراف رو راه رفتم و گریه کردم

    دلم خیلی گرفته

    خدایا این استرس و ناراحتی و ترس رو به خوشحالی و آرامش تبدیل کن

    خدایا هر چی که هست به خیر و سلامت بگذرون 

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۵ بهمن ۰۲

    استرس تی ای!

    ظهر TAام. بر خلاف ترم پیش که آزمایشگاه بود و دوتا دیگه هم از بچه ها بودن که کمک بدن این ترم سر کلاس تنهام. اینطوری هم نیس که اینا کار کنن من فقط سوالاشون رو جواب بدم یا برم بالا سرشون که ببینم چه میدونم کده چه مرگشه. این ترم باید پرزنت کنم و یه جورایی درس بدم و اینا. استرس دارم یه کم ولی خوب مهم نیس. چی کار کنم دیگه 

    بعضی وقتا حس میکنم با کله شیرجه زدم توی یه اقیانوس در حالی که شنا هم بلد نیستم. شایدم شنا بلدم ولی اعتماد به نفسم کمه. شایدم اعتماد به نفسم هم حتی کم نیس و این یه حس طبیعیه که بقیه هم دارن. 

    دیشب درست نخوابیدم کلی هم پا درد داشتم. هی بلند شدم جامو عوض کردم صد بار تا دوباره بتونم بخوابم. دهنم سرویس شد. دیگه تا 9 بیدار بشم و یه کم خونه رو جمع و جور کنم و غذامو پک کنم و دوش بگیرم و ضیونه بخورم و اینا ساعت شد 1!

    اگر یه کم کمتر فس فس میکردم تو انجام کارا بهتر بود. 

     

    پ ن : خداروشکر به خیر گذشت. 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

    بالا آوردن خشم ها

    دوست صمیمی همخونه ی سابق یه استوری گذاشته که احساس میکنم منظورش به منه 

    از این متن ها شر  ور آماده 

    حالم به هم میخوره از آدمایی که جرات حرف زدن رو در رو رو ندارن و حرف هاشون رو توی استوری به آدم میزنن 

    نمیدونم چرا باز اون زخم خای قدیمی برام باز شده و بازم اون کینه های سابق اومدن بالا. یه مدت بود که آروم گرفته بودم. شاید به خاطر اینه که اون عوضی خشمش از همه جا رو سر من خالی کرد ولی من نتونستم خشمم رو خالی کنم و این خیلی عذابم میده. بعضی وقتا احساس میکنم چقدر این آدم من رو عذاب داد و چقدر سم خالص بود و اون چه جهنمی بود که من توش زندگی میکردم. 

    یه کم مودم پایینه. بیشترش هم به خاطر دردی هست که دارم میکشم. امروز نوبت فیزیوتراپی گرفتم برای هفته دیگه. خدا کنه خوب باشه و دردم کم بشه. 

    این پسره همکارم هم امروز یه چیزی بهم گفت که هم خوشحال شدم هم ناراحت. شاید بعدا در موردش نوشتم. طولانیه و الان حوضله ندارم. 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۱ بهمن ۰۲

    خدایاااا

    استرس دارم 

    خدایا کمکم کن 

    ختم بخیر کن این داستان رو 

    خدایا...

  • ۱
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۰ بهمن ۰۲

    صفر مطلق

    در راستای پست قبل میخوام بگم که هر چی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم 

    کاملا به همه چی شک کردم 

    سری بعدی من غلز بکنم با کسی کار مشترک بکنم 

    احساس میکنم هر چی که بهش گند زده شده کار این پسره بوده

    دارم فکر میکنم که سمبلش کنم بره پی کارش 

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۸ بهمن ۰۲

    اوضاع خراب کاری

    حالم خیلی بده

    همه چی داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که استاد گقت فلان سیمولیشن رو انجام بده. وقتی انجام دادم فهمیدم یه تیکه از ریزالتهای قبلیم غلطه. با این پسره هم لبیم مشورت کردم. گفت فلان کاندیشن رو باید لحاظ میکردیم که نکردیم. که همین خودش روی کل مساله اثر داره. از طرفی استاد داره فشار میاره که زودتر این کار جمع بشه. تسک های دیگه بهم داده. پسره به زبون بی زبونی داره بهم میگه ایگنور کنم این قضیه رو. ولی خودم نمیتونم. حس بدی دارم از این که این کار رو بکنم. نمیدونم شایدم کمال گرایی کصاقطی که دارم نمیذاره. هر کسی دیگه بود چه بسا ایگنور میکرد داستان رو. صداش رو در نمیاورد و جمع میکرد بره پی کارش. 

    برای کلاسی که تی ای اش هستم باید پرزنتیشن درست کنم در حال یکه هیچ ایده ایی ازش ندارم. یه کورس دارم این ترم و خوب درس نمیده و درس سختیه و این هفته assignment داره. خیلی خیلی ناراحتم و نمیدونم چی کار کنم. از این که ریزالتام غلطه .اقعا ناراحتم. تاین وسط باز یه اشتباه دیگه از کدهام پیدا کردم و اونم کارم رو خیلی خراب کرده. خدایا خشته شدم. امروز بعد 7 ماه و نیم اولین روزی بود که گفتم کاش همون پروگرم راحت قبلی رو تموم میکردم و اجتمالا الان یه خراب شده ایی سر کار میرفتم و داشتم برای کارای اقامت دایمم اقدام میکردم. 

    حتی وقت نکردم برم پاسپورتم رو تمدید کنم و یه سری تمدید های دیگه. از این که وقت زیادی ازم بگیره شاکی نیستم از اینکه به نتیجه نرسیدم و نتایجم غلط بوده خیلی ناراحتم. به نون همین الان پیام دادم که نمیتونم میزبانت باشم و اوضاعم خرابه و اینا. 

    واقعا نمیدونم چی کار کنم حالم خیلی بده 

    از خودم به شدت ناامیدم. احساس میکنم هیچ کاری نمیتونم بکنم. اینظور مواقع از خودم حالم به هم میخوره. یه طوری میشم که خودم رو حتی لایق غذا خوردن هم نمیدونم. همش با خودم میگم اخه تو چقدر احمقی. کی به تو گفت یه همچین مفطعی یه همچین دانشگاهی درس بخونی اونم توی این رشته سخت کوفتی؟ بقیه اش رو چطور میخوای پیش ببری؟ الان که کمک این پسره رو هم داشتی وضعیت این شد این که بره چی میشه. تازه کلی هم پول اجاره خونه میدی تو اصلا مستحق داشتن خونه تکی نیستی. تو اصلا لایق هیچی نیستی بدبخت بیچاره حتی لایق غذا خوردن هم نیستی وقتی از پس حتی یه چیز ساده بر نمیای 

    خدایا من چی کار کنم 

    دارم دق میکنم از غصه و ناراحتی و ترس و استرس 

    خدایا یعنی میشه فردا شب بیام انجا بنویسم که درست شد همه چی ای خداااااااااااااااا بحق حضرت زینب که امروز وفاتشونه یه کاری برام بکن 

     

     

  • ۰
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۷ بهمن ۰۲

    خدایااااا کمککککککک

    رفتم دکتر اند گس وات؟ بازم ببرام ام آر نداد و عکس X-Ray داد. عصبانی ام...

    مسکن داده میگه اینو روزی دوتا بخور. خدایا اخه من چی بگم

    فیزیوتراپی هم داد که باید برم. 

    ریپورت استاد رو که باید امروز براش مینوشتم به معنای واقعی کلمه سمبل کردم. الانم که رفته بنابراین میتینگ افتاد برای دوشنبه. دیشب به یه قسمتی از نتیجه های قبلیم شک کردم و فهمیدم انگار اشتباهه. میشه ایگنور کرد و اینم سمبل کرد و سر و تهش رو هم آورد ولی راستش نمیخوام این کار رو بکنم. گندش در بیاد ضایعس و از اون بدتر خودم اعصابم خورده و اعتماد به نفس ندارم نسبت به کاری که کردم. 

    خلاصه که خیلی ناراحتم 

    "نون" زنگ زد جواب تلفنش رو ندادم. احتمالا میخواد خودش رو اخر هفته دعوت کنه خونه من ولی واقعا حوصله ندارم. کاش اوضاع جسمیم خوب باشه بتونم ویکند بیام دانشگاه ببینم چه گلی باید بریزم سر این سیمولیشن کوفتی. 

    خدایا کمکم کن...crying

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۷ بهمن ۰۲

    التماس دعا:(

    دلم اون روزایی رو میخواد که درد نداشتم 

    نمیدونم چرا این سری هر کار میکنم خوب نمیشم 

    فردا میرم دکتر

    کاش برام ام آر ای بنویسه و مثل سری های پیش الکی نفرستتم برم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۵ بهمن ۰۲

    یادآوری

    یه وقتایی که حیر سرم کار میکنم یه چیزایی یادم میاد که اعصابم رو به هم میریزه. الان نمیدونم چرا الکی الکی یادم افتاد به همخونه اسبق. اون گوریل قبلی منظورم نیست. یکی قبل از اون 

    شاید چون برف میباره. یادمه اوایل که اومده بودم اینجا مثلا میخواستم برم خرید بعد تنها بودم. نه دوستی نه ماشینی نه پولی که راحت بتونم اوبر بگیرم. یه شاپینگ کارت ( همون چرخ دستی خودمون) داشتم اینو مینداختم همراه خودم و کشون کشون میبردم تا مرکز خرید خوراکیا و اینا. بعد یه شب یادمه اصلا هیچ نونی نداشتم امتحان هم داشتم هوا هم بدجور سرد و برفی و اینا. خلاصه پس فردا امتحان داشتم دیدم از گشنگی نمیتونم هیچ کاری کنم شال و کلاه کردم تو این سرما رفتم خرید. ولی نتونستم. چرا؟! جون 1 ساعت به خاطر اتوبوس معطل شدم و دیگه همه جا بسته بود و من عین این آواره های بدبخت با دماغ آویزون و کله ی یخ کرده برگشتم خونه. ایناش حالا خیلی شاید مهم نباشه چیزی که الان یادم میاد اینه که همخونه دوس پسر داشت که ماشین داشت. یه دوس پسر وایت داشت که خیلی چسی اینو میومد. البته پسره هم خوب بود خدایی. خوب که منظورم اینه که خب به هر حال قد بلند و خوشتیپ بود تا حدی ( ورزشکاری نبود هیکلش) دکتری میخوند و ... بعد این دنبالش میومد میرفتن خرید. یه وقتایی حتی میشد که باهم از خونه خارج میشدیم. اون سوار ماشین پسره میشد من گاری به دست پیاده تو سرما میرفتم. خونه اصلا مسیر اتوبوس خور خوبی نداشت. یه وقتایی مجبور بودی کلی راه پیاده بری تا برسی ایستگاه اتوبوس توی برف و سرما.

    خلاصه یادم افتاد به این که این دختر یک کلمه نمیگفت فلانی تا ایستگاه اتوبوس برسونیمت. البته این توقع من شاید خیلی درست نباشه. شاید تو کالچر ما فقط تعریف شده باشه ولی خب شاید حق دارم که از اون دختره بدم بیاد. کلا خیلی کور و کر بود نسبت به همه چیز و همه کس و تنها هدفش خوشحال کردن پسره بود. نفر اول زندگیش بود به هر حال. 

    اونم منو خیلی اذیت کرد. مثلا پسره رو می اورد و در حالی که صاحبخونه نبود میشستن توی هال بلند بلند به حرف زدن و هرهر کردن و خندیدن. من میخواستم برم آشپزخونه عذا درست کنم یا لباسام ببرم لاندری نمیتونستم معذب بودم. تازه صداشونم خیلی بلندو رو مخ بود. یه وقتایی تا نصف شب میموندم کتابخونه صرفا برای اینکه نیام خونه. 

    خدایی من از نظر خونه خیلی سختی کشیدم خیلی...

     

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳ بهمن ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی