دلم میخواست میزفتم یه جای خیلی دور

یه جایی که نه کسی منو میشناخت نه من کسی رو میشناختم 

کلا دور و برم آدمیزاد نبود 

هیج مسیولیتی هم نداشتم. مثلا یه جایی شبیه یه جزیره دور افتاده تنهای تنها. طبیعت... صدای آب... صدای موج های دریا 

یه نسیم خنک 

یه کلبه کوچیک تمیز با یه اتاق که پنجره اش باز میشه رو به همچین صحنه ایی

بعد قدرت پرواز داشتم 

و قدرت این که روی آب بخوابم و با موج های دریا آروم بالا پایین برم 

بعد یهو عین یه پر برم بالا رو ابرا دراز بکشم 

چشمام رو ببندم و بخوابم 

دلم یه جایی رو میخواد بدون آدما بدون دغدغه ها بدون مسیولیت ها بدون نگرانی ها 

مردن این شکلیه؟!

روح وقتی از قفس تن آزاد میشه اینطوری میشه؟
اگه آره که من مردنو دوست دارم ...