ای کاش اینطوری نبود که هر روز بیام اینجا و غر بزنم ولی چه کنم که گوش شنوایی برای حرفام نداره. یه وقتایی با مارکو حرف میزنم ولی اونم گناه داره جقدر حرفای منو بشنوه

خسته ام از این وضعیت

احساس میکنم کاملا تحت فشارم و دارم اذیت میشم

درخواستم برای آپارتمان های دانگش

با همخونه زدیم به تیپ و تاپ همدیگه. البته هر دو خیلی سعی میکنیم حرمت ها رو از بین نبریم ولی اتفاقی که افتاده اینه که همه چی عملا show شده. فکر میکردم اگر یه روزی بفهمه تو دل من چی میگذره راحت میشم و حس میکنم تخلیه شدم ولی این اتفاق نیفتاد. چون مسلما اونم ساکت ننشست و یه سری داستان دیگه درست کرد. خیلی از دستش خسته ام و خیلی از شرایط فعلیم. 

ته دلم البته آرومه و میدونم ته این طوفات آرامشه و داستان به نفع من تموم میشه.

دلم میخواست "میم" رو داشتم که بتونم پیشش گله کنم و حرف بزنم و گریه کنم بدون قضاوت شدن ولی متاسفانه ندارم. یه تکیه گاه که این مسیرها رو رفته باشه و بهم راهنمایی بده. یه ادم همفکر و هم زبان که دغدغه های مشترک با خودم داشته باشه. یه کسی مثل میم دقیقا. یه ادم کول و باحال که از هر چیز چرت و پرتی یه بهانه میسازه واسه دلقک بازی و خندیدن و من اون ساعتی که باهاش هستم از ته دل میخندم.

ولی ندارم 

همین الان که دارم حرف میزنم اشکام دوباره سرازیر شد 

ساعت از 4 گذشته  و من هنوز ناهار نخوردم. با این پسره پست داک میتینگ داشتم و از بس اعصابم خورد بود یکی در میون حرفاش رو میسد میکردم. کار ریسرچم باز گیر کرده و باز موندم توی یه استپی که واقعا نمیدونم چه غلطی کنم. 

نسبت به نمازهام خیلی بی توجه شدم. یه وقتایی از عمد نمیخونم. منی که همیشه اول وقت میخوندم. خوابم به هم ریخته و این باعث میشه همیشه سردرد داشته باش و میگرنم عود کنه. 

از میم دارم متنفر میشم. در حدی که شاید بلاکش کنم و توی این.ستا آنفالو

خدایا من شاید ادم بدی شده باشم ولی تو که عوض نشدی تو همون خدای خوب همیشگی هستی کمکم کن حالم اصلا خوب نیست.