فردای اون روزی که به خاطر مهمونی همخونه اصلا نتونستن بخوابم بهش ویس دادم. یه ویس خیلی طولانی و همه حرفای توی دلم رو بهش گفتم. نمیخوام خیلی وارد دیتیل داستان بشم ولی بعد از کلی بفت دادن ویس ها رو گوش داد. یه سری اشتباهاتش رو قبول کرد ولی در مورد یه سری دیگه موافق نبود. 

نمیدونم چه دلیلی داره که دوس نداره من از اینجا برم و همش میگفت من دوس ندارم تو بری. البته که منم اگر همخونه ایی مثل خودم داشتم عمرا از دستش میدادم ( اینو تعبیر به خود شیفتگیم نکنید. واقعا همخونه خوبی ام مخصوصا برای این دختر). خب مشخصه که من actively دنبال خونه بودم و از طریق یکی از دوستای مشترکمون این موضوع رو متوجه شد.

خلاصه الم شنگه ایی به پا کرد که نگم به خاط یه سری چیزای دیگه که حوصله ندارم بگم. قانونا حق کاملا با من بود و خودشم میدونست ولی با هوچی بازی و اذیت کردن سعی کردن منو منصرف کنه. 

رسما تا دعوا یه قدم فاصله داشتیم و نهایت تصمیمی که گرفتم این بود که این خونه به این خوبی رو ول نکنم و با اون شبیه یه غریبه برخورد کنم. 

خیلی جزییات داشت و همه این چند خط شاید 10 درصد داستان من توی این دو هفته اخیر بود. 

ادامه دارد...