گیردادنای استاد باعث شده بیشتر از این که با انگیزه بشم سررشته داستان رو ول کنم. نتیجه اینکه به زور ساعت 12 ظهر تازه پامشم میام لب و عصر ساعت 3 میرم خونه. البته اینکه میخواستم این چند روز یه کم بیشتر استراحت کنم بابت شرایط جسمیم هم بی تاثیر نبوده. دو روزه دارم شبا رو زمین میخوابم و حس میکنم یه کم خداروشکر دردم کمتره. امروز اولین جلسه فیزیوتراپیه. خدا کنه که خوب باشه. خیلی خوب باشه. یه جوری که به معنی واقعی کلمه بهتر بشم...

دیروز دم غروب که داشتم میرفتم خونه کلی با خودم حرف زدم. کلی تنهایی در حالی که قدم میزدم گریه کردم. کلی به خودم دلداری دادم. به خودم قول دادم با خودم مهربون تر باشمو خودم رو بغل کردم و گفتم تو حق داری که یه وقتایی ازدست همه شاکی بشی. حق داری که ناراحت بشی حق داری که عصبانی و خشمگسن بشی. حتی حق داری یه روزایی اصلا کار نکنی و به بقیه بگی من همینم که هستم.

ولی ته دلم روشنه. میدونم اینا هم به خوبی میگذره و تموم میشه میدونم که یه راه حل خوب برای این داستانای اخیر خدا میذاره وسط زندگیم. 

به قول اون حدیث که میگه: به آنچه به آن ناامیدی امیدوارتر باش زیرا که موسی رفت تا برای خانواده اش آتش بیاورد اما پیامبر مرسل برگشت...