این چند روز اخیر اتفاقاتی افتاد که تا مرگ پیش رفتم. فقط دلم میخواست بخوابم تا یه چند ساعت یادم بره همه چی. امروز ضبح بالاخره بعضم ترکید و از ته ته دلم گریه کردم و دعا کردم. دوس ندارم در مورد جزییات حرف بزنم چون حتی دلم نمیخواد برا خودم یادآوریش کنم ولی یه سری چیزا هست که دایم برا خودم باید یادآوری بشه. اول اینکه این داستان رو فاجعه نکنم. اونقدری که مغزم داره بزرگش میکنه واقعا وحشتناک نیست. الان صرفا جون توی این دردسر افتادم فکر میکنم خیلی درد عمیق و نزدیک به مرگی هست در حالی که اگر منطقی بخوام به قضیه نگاه کنم از اولش هم اینطوری که الان فکر میکنم نبود بعد اینکه به شدت و ا زته دلم معتقدم همه کاره ی این عالم خداست و با دست خودش میتونه تمام معادلات رو به هم بزنه یا معادلات رو ایجاد کنه و ریسمان های پاره شده رو گره بزنه. امروز صبح خیلی ازش خواستم و خیلی دعا کردم که بهم آرامش بده و حالم رو خوب کنه و ازش خواسته ام رو خواستم. به هر حال نسبت به دو روز پیش بهترم و فکر میکنم این اثر همین دعا و حرف زدنم با خداست و توکل. 

بعضی وقتا ادم دیگه هیج کاری از دستش بر نمیاد و خود خدا باید بیاد وسط دل ماجرا. و چه کسی مهربان تر و قدرتمندتر از اون من دارم توی زندگیم. همه چیز رو به خودش سپردم و میدونم که از فضل و مهربونیش مشکل منو حل میکنه مثل هزاران بار دیگه که در بدترین شرایط ماجرا رو حل و فصل کرده. هنوزم همون خداست هنوزم همونه...