یه هشنگ میخوام درست کنم برا وبلاگم در مورد لحظاتی که یهویی برام یادآوری میشه 

یه لحظه خاص یا خاطره خاص که میتونه برای اینجا باشه یا ایران. اغلب ایرانه ولی دلم میخواد یه آرشیوی ازشون داشته باشم. عجیبه که عین یه موجی که میزنه به ساحل و برمیگرده یهو میاد تو مغزم با همون حس و حال. انگار دارم اون لحظه رو الان زندگی میکنم. یه حس عحیبی داره 

مثلا الان یاد زمستون 1400 افتادم. شبه ساعت یه چیزی بین 7 و 8 شب. هوا سرده. سربالایی ولیعصر رو دارم میام بالا. تمام مغزم پر شده از رویای مهاجرت. اینکه میشه یا نمیشه. استرس دارم. تو راه به مارکو زنگ میزنم. اون موقع هاتهران نبود. بهش زنگ میزنم و حرفای مردک مشاور مهاجرت رو براش میگم. باید به یارو پول میدادم که برام کارای مهاجرت رو انجام بده. دو دل ای دیوونم کرده. زنگ میزنم به مارکو و تمام مسیر رو توی سرما باهاش حرف میزنم. بهم امید میده میگه درست میشه میگه من مطمنم که درست میشه میگه من خیالم راحته دلم قرصه. یه دل میشم و پول رو واریز میکنم.

میرسم پارک وی 

نمیدونم چطور خودم رو تا خونه میرسونم 

دو دوتا چارتا میکنم 

تمام مسیر رو دودوتا چارتا میکنم 

یه حسی بین بیم و امید 

یه حسی شبیه به این حسی که الان دارم 

چقدر دلم تنگ شده 

.

.

.

پ ن: کارای مهاجرتم از طریق اون مشاور پیش نرفت. اخرش خودم دست به کار شدم.