دیشب رفتیم مهمونی دانشگاه به مناسبت سال نو 

خوب بود. من کلی آلوگارسون کرده بودم و زیبایی ها رو ریخته بودم بیرون:)) البته نه که لباس بدی پوشیده باشم. یه کت شلوار ساده با شومیز با پاشنه بلند. موهامم صاف کرده بودم ریخته بودم دورم. با یه میکاپ سبک. یه استایل کاملا متفاوت با حالتی که میرم دانشگاه ( آسمان و الهه شماها میدونید چی میگم). قبلا هم شده بود که دورهمی ها رو اینطوری برم ولی نه انقدر واضح و بی پروا! خیلی نگران قضاوت ها بودم که البته قضاوت هم شدم. یعنی نمیدونم اسمش رو بذارم قضاوت یا چی ولی هر کدوم از دوستام منو میدیدن میومدن جلو complement میدادن! میگفتن وای چقدر تغییر کردی و اینا. چقدر خوشگل شدی. چه کار خوبی کردی و اینا. دیگه مجبور بودم دونه دونه برا هر کدومشون توضیح بدم که عاقاا من یه امشب رو خواستم به خودم حال بدم وگرنه از فردا بر میگردم به تنظیمات کارخونه. 

دوست ندارم اینجا خیلی اشاره به جزییات کنم شاید در همین راستا یه پست رمزی گذاشتم

نگران بودم راستش ولی خب دوس داشتم این کار رو بکنم حتی دوس دارم اگر بعدا هم مراسمی اینطوری باشه یا یه سری ها رو بخوام مثلا خونه دعوت کنم برا تولدم یا هر چی همینطوری باشه. شایدم خیلی wierd باشه نمیدونم. این که وسط هوا و زمین باشی. شایدم یه تصمیم دیگه گرفتم نمیدونم تنها چیزی که میدونم این بود که دیشب به یه همچین تنوعی نیاز داشتم. 

خلاصه دیگه یارو (میم) هم اومده بود. تنها بوددوستاش نبودن. سر میزشون یه سری بچه های دیگه بودن که میدونم باهاشون دوست نزدیک نیست. بچه ها میگفتن چندین بار برگشته سمت من و نگاه کرده.

من که خب خیلی حواسم بهش بود ولی نسبت به قبل بی تفاوت تر بودم مخصوصا که دوستام هر موقع حرفش میشه خیلی ازش مثیت حرف نمیزنن. مثلا یکی از بچه ها که اصلا نمیدونست بین من و اون دوستی بوده و الان به جدایی ختم شده میگفت این پسره اصلا انگار بزرگ نشده. خیلی ناپخته عمل میکنه. راست هم میگفت و من هر بار مطمن تر میشم که به درد من نمیخورد. البته این به این معنی نیس که دلتنگ نشم یا اون دوپامین کوفتی با یاداوری خاطرات دوباره تو مغزم ترشح نشه ولی خب به هر حال دیشب خنثی تر بودم و گاهی به این فکر میکنم که وقتی نمیبینمش بیشتر بهش علاقه دارم تا وقتی میبینم و این یه جورایی نشون میده که به آدمی که توی ذهنت ساختی انگار بیشتر علاقه مندی تا خود واقعیش و عامل تنهایی هم خیلی موثره توی این قضیه. 

دوست صمیمیه همخونه سابق هم اومده بود. میگفت همخونه تصمیم به ازدواج با دوس. پسرش رو داره. پسره خیلی متفاوته با خودش و خود همخونه همیشه میگفت من اینو برا ازدواج نمیخوام. خلاصه منم گفتم مبارکش باشه بهش بگو عروسیش منم دعوت کنه حتما میام. یه جورایی نشون دادم هیچ کینه ایی دیگه ازش ندارم که البته واقعا هم ندارم و همه اون داستانا از دلم یه جورایی رفته. البته به جز توهینی که به خانواده ام کرد که اونم گذاشتم پای مستیش و حماقتش.

بگذریم 

دیگه بعد مهمونی اومدم خونه یه کم با خدا خلوت کردم و نماز خوندم و سال رو تحویل کردم

خلاصه که عیدتون مبارک الهی که سال خیلی خوبی برای هممون باشه

 heart الهی آمین heart