ذهنم خیلی مشغوله و تمرکز کردن طبق معمول سخت 

هی میخوام بیام بنویسم میبینم بخوام بنویسم باید بشینم از اول کلی توضیح بدم تا یکی که میخونه بفهمه چی به چیه 

بیشتر هدفم اینه که ذهنم خالی بشه ولی خب بی احترامی به مخاطبه اگه بخوام خیلی رو هوا بنویسم

ولی حوصلم نمیکشه 

یکشنبه بچه ها رو دعوت کردم خونه ام. کلی از خونه و دیزانش تعریف کردن. بهشون گفته بودم اگر میخواین با خودتون د.ر.ین.ک بیارید من اوکی ام ولی هیشکی نیورده بود. نمیدونم واقعا نمیخواستن یا به احترام من این کار رو کردن. فکر میکنم بیشتر دومی. 

یه تغییر خیلی بزرگ دادم توی زندگیم. قبلش باخودم هپی نبودم. الان هستم؟؟ راستش نه 

یعنی نمیدونم. حس خیلی خوبی نسبت بهش ندارم. عذاب وجدان دارم. حس میکنم خدا دوست نداره. از طرفی شبای قدر خیلی از خدا خواستم که کمکم کنه تصمیم درست بگیرم و خیلی هم گریه کردم. بهش هم گفتم که اگر تصمیمم رو عملی کردم از سر دشمنی و لجبازی با تو نیست. فرداش مارکو زنگ زد و بهم اون حرفا رو زد و من به عنوان نشونه گرفتم. نیدونم دارم خودم رو راضی میکنم یا برعکس دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. وقتی ادمایی رو میبینم که ثابت قدم بودن از خودم بدم میاد. حس میکنم ضعیف بودم که نتونستم با مشکلات داستان کنار بیام ولی خب از طرف دیگه هم این اخرا دیگه خیلی اذیت بودم. انگار از شخصیت واقعی خودم دور افتاده بودم. همش با خودم کشمکش داشتم. خدا لعنت کنه میم رو که اومدنش تو زندگی من اینقدر نحس بود. مردک عوضی. 

نمیدونم چون اول ماجراس اینطوری ام یا کلا اینطوری میمونه. کاری بود که باید انجام میدادم. 2-3 تا از شماها که منو میخونین احتمالا بتونید حدس بزنید. اگر حدس زدید برام خصوصی کامنت بذارید ببینم جقدر حدستون درست بوده:))

خیلی کار دارم. سرم درد میکنه. گشنمه خوابم میاد. خجالت میکشم. نگرانم. میترسم. استرس دارم. خدایا من چی کار دارم میکنم با این زندگی. واقعا نمیفهمم چی کار دارم میکنم با زندگیم. حس میکنم گم شده ام...