۲۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

حرفی برای خدا

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۴ اسفند ۰۲

    آرامش آرامش آرامش ..

    صبح بلند شدم دوش گرفتم هودی شلوار نویی که خریده بودم رو پوشیدم بدون این که ناراحت باشم که چرا انقد خرج کردم 

    آرایش کردم و تا افیس پیاده اومدم. خیلی طول کشید تا همه این کارار رو بکنم نردیکای 12 رسیدم ولی ارزشش رو داشت

    خودم رو توی شیشه در ورودی برانداز کردم 

    خوشگل شده بودم. هودی بنفش بهم خیلی اومده.

    کافی خریدم 

    بوش کردم 

    بوی بهشت میداد

    به محض این که رسیدم میزم رو مرتب کردم آشغالا رو ریختم دور و گردگیری کردم 

    وقتی داشتم خاک ها و اشغالا رو از رو میز پاک میکردم به این فکر میکردم که حافظ میگه 

    غبار غم برود حال دل خوش شود حافظ ...

     و حالا آروم ترم. 

    اینطور موقع ها به خودم میگم برای خوشحالیت هر کاری میکنم. برای حس آرامشت هر کاری میکنم. خودم و بغل میکنم و به خودم افتخار میکنم که تا اینجا اومدم. خودم رو دوس دارم و سعی میکنم به خودم احترام بذارم. دیگه انقدر خودم رو برای هر چیزی مقصر نمیدونم. سعی میکنم همش به خودم یاداوری کنم که دوست داشتنی ام. بدون در نظر گرفتن باورهای محدود کننده...من در هر حالی در هر لباسی دوست داشتنی ام.

    وقتی خودم رو دوست دارم وقتی برا خودم وقت میذارم انگار وزنه ها تازه از روی دوشم برداشته میشن. یه حس رهایی و سبکی خاص. پر از آرامش میشه وجودم. 

    خدایا شکرت 

    میدونم که حس و حال آدمیزاد پایدار و ثابت نیس ولی حداقل ما خودمون که میتونیم منفعل نباشیم نسبت به حال خودمون درسته؟

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۳ اسفند ۰۲

    درد دل با خدا

    دلم تنگ شده 

    دارم اشک میریزم 

    دلم میخواس میتونستم یه سری لحظه هام مثل الان رو باهاش شریک بشم ولی نمیتونم 

    نه این که اتفاق خاصی افتاده باشه 

    صرفا دلم میخواست مثلا تعریف کنم براش که این کار رو کردم اون کار رو کردم 

    خدایا 

    جی بگم 

    از ته دلم ازت راضی ام خدای مهربونم از ته دلم شکرت میکنم هر آنچه اتفاق خوب توی زندگیم بوده از جانب تو بوده و هر انچه بدی بوده از جانب خودم بوده. الان دارم اشم میریزم ولی ناراحتیم از تو نیست. تو همیشه رفیق من بود یو هستی. در بدترین لحظان زندگیم به دادم رسیدی. سر پرتگاه ها دستم رو گرفتی. خودت میدونی که جقدر دوست دارم خودت میدونی که چقدر بهت امیدوارم 

    به قول امام رضا از جانب خدا میگه انا عند حسن ظن عبدی 

    خدایا من به تو حسن ظن دارم. نمیدونم چرا با وجود این گریه ها و تنهایی ها دلم یه جور عحیبی روشنه. حس میکنم اتفاقای خیلی خوبی پیش رومه. نمیدونم جرا هر چی میخوام ناامید بشم نمیشه. دلم چندتا خبر خیلی خوب تا اخر این ماه میخواد. دو سه تا خبر خیل یخوب که از شدت خوشحالی باهاش گریه کنم. خدایا دوتاش رو که خودت میدونی...

    خدایااا به همین شب عید که ولادت پسر امام حسینه قسمت میده که به خاطر فضلت به خاطر حسن طنی که بهت دارم این دو تا اتفاق خوب برام بیفته. خودت میدونی چیا ازت میخوام. 

    برگرده 

    و این داستان امشب هم بی چون و جرا اوکی بشه 

    خدایا دلم گریه از سر شوق میخواد 

    برای تو که کاری نداره

    خودت میگی : هُوَ عَلَیَ‌ هَیِّنٌ‌ ...

    توکل به خودت

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲ اسفند ۰۲

    مشاوره

    با یه مشاور وقت گرفتم امروز. تقریبا نیم ساعت دیگه باید بهش زنگ بزنم. خدا کنه که همه چی خوب پیش بره و خوب بتونه راهنماییم کنه. خدایا ادوایس هات رو بنداز تو دهن این خانومه sad

    کار خیلی دارم. استرسش رو هم دارم ولی عین احمقا تمرکز نمیکنم و زدم به در بیخیالی. خدایا کمکم کن...

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱ اسفند ۰۲

    معجزه

    احساس پوست انداختن و حس کردن یه عالمه احساسات متفاوت و متنافض همزمان باهمدبگه چیزیه که این روزا دارم تجربه اش میکنم. گاهی که توی خودم عمیق میشم حس میکنم یه حفره ی خالی عمیق توی قلبم ایجاد شده که انگار توش سرده. و خالیه. و یهو به خودم میام و میبینم که چشمام اشکی شده. 

    به اسم وبلاگم فکر میکنم. در آستانه 30 سالگی... در حالی که یه کم وقت دیگه میشم 32 ساله. به این فکر میکنم که بنویسم در آستانه 35 سالگی و تمام وجودم پر از احساس ترس میشه. انقدری که دوس ندارم اسم وبلاگ رو عوض کنم. 

    دلم خیلی گرفته و نتیجه اش میشه این که ظرف غذام رو میگیرم دستم و راه میفتم سمت آفیس اونم روز تعطیل اونم 4 بعد از ظهر. صرفا به خاطر اینکه تحمل غروب خونه رو ندارم. میچپم گوشه ی لب و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و کار کنم. اما این که آیا ریزالتی هم میگیرم یا ن دیگه چیزیه که نمیخوام در موردش حرف بزنم. 

    هر روز حس آدمی رو دارم که از جنگ برگشته. حس کسی که تن خونینش رو به زور بلند کرده و دوباره راه افتاده به چنگ بعدی. ولی قدرتی نداره سلاحی نداره سپری نداره. 

    کیبوردم باز خیس میشه و حس میکنم احساسات بدم با اشک هام از بدنم میان بیرون. من هنوز هم نمیتونم بگم آدم عاشقی بودم که از عشقش جدا شد. هنوز هم نمیتونم بگم وابستگی شدیدی داشتم که الان احساس جدایی میکنم. ولی میتونم بگم که آدم تنهایی بودم که تنهاتر شد. که تنهاییش براش ملموس تر شد و این بار داره با گوشت و پوست و استخونش این تنهایی رو درک میکنه. 

    مینویسم. حرف میزنم. گریه میکنم. دعا میکنم. تخلیه میشم ولی باز هم اون حفره خالی هست. باز هم اون تیکه ی سنگیه یخی توی قلبم هست. 

    سعی میکنم خودم رو بغل کنم به خودم محبت کنم. خودم رو دوس دارم ولی در عین حال از ته دلم برا یخودم دلم میسوزه و حس میکنم توی این دنیای به این بزرگی عمیق ترین تنهایی ها رو دارم حس میکنم. 

    از کسی کینه ایی ندارم نفرتی هم ندارم. حتی با وحود سرزنش های زیاد خودم رو هم بخشیدم 

    ولی چه کنم با این سنگینی بغضی که گلوم رو ول نمیکنه. 

    ای کاش معجزه ایی میشد. ای کاش که معجزه ایی میشد...

     

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱ اسفند ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی