۲۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

چرا نشه

چقدر حال میداد اگه یه خبر خیلی خوب، یه خوشحالی غیر منتظره، یه اتفاق مثبت خوشحال کننده برام می افتاد. یه چیزی که با فکر کردن بهش فند تو دلم آب بشه. یه اتفاقی که بتونم بهش بگم تو قند روزهای تلخ منیsmiley

مثلا امروز، یا این هفته، یا اصلا توی این ماه 

یعنی میشه؟؟

یعنی ممکنه که بشه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۱ اسفند ۰۲

    شفاف سازی

    بچه ها در مورد پست های رمزی اخر 

    هنوز تکمیل نکردم 

    راستش دلش رو ندارم اصلا که دوباره برم سمت نوشتن. فکر میکردم با نوشتن از جزییات بهتر میشم ولی نشدم خیلی بدتر شدم دلیلش هم این بود که با هر زاویه ایی به داستان نگاه میکنم خودم رو مقصر میدونم ( نمیدونم درست یا غلط)

    خلاصه که هر موقع کامل شد رمز رو میفرستم براتون.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

    اپدیت جدید

    موفع نوشتن پست ها انقدر حالم بد شد و گریه کردم که نتونستم تکمیلشون کنم 

    کامل کنم برای بچه هایی که بهم گفتن و میشناسم رمز رو میفرستم 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

    شزح ماوقع 3

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

    شرح ماوقع 2

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

    شرح ماوقع 1

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲

    #یادآوری1

    یه هشنگ میخوام درست کنم برا وبلاگم در مورد لحظاتی که یهویی برام یادآوری میشه 

    یه لحظه خاص یا خاطره خاص که میتونه برای اینجا باشه یا ایران. اغلب ایرانه ولی دلم میخواد یه آرشیوی ازشون داشته باشم. عجیبه که عین یه موجی که میزنه به ساحل و برمیگرده یهو میاد تو مغزم با همون حس و حال. انگار دارم اون لحظه رو الان زندگی میکنم. یه حس عحیبی داره 

    مثلا الان یاد زمستون 1400 افتادم. شبه ساعت یه چیزی بین 7 و 8 شب. هوا سرده. سربالایی ولیعصر رو دارم میام بالا. تمام مغزم پر شده از رویای مهاجرت. اینکه میشه یا نمیشه. استرس دارم. تو راه به مارکو زنگ میزنم. اون موقع هاتهران نبود. بهش زنگ میزنم و حرفای مردک مشاور مهاجرت رو براش میگم. باید به یارو پول میدادم که برام کارای مهاجرت رو انجام بده. دو دل ای دیوونم کرده. زنگ میزنم به مارکو و تمام مسیر رو توی سرما باهاش حرف میزنم. بهم امید میده میگه درست میشه میگه من مطمنم که درست میشه میگه من خیالم راحته دلم قرصه. یه دل میشم و پول رو واریز میکنم.

    میرسم پارک وی 

    نمیدونم چطور خودم رو تا خونه میرسونم 

    دو دوتا چارتا میکنم 

    تمام مسیر رو دودوتا چارتا میکنم 

    یه حسی بین بیم و امید 

    یه حسی شبیه به این حسی که الان دارم 

    چقدر دلم تنگ شده 

    .

    .

    .

    پ ن: کارای مهاجرتم از طریق اون مشاور پیش نرفت. اخرش خودم دست به کار شدم. 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۸ اسفند ۰۲

    بازهم خدا

    خدایا بازم شکرت 

    با این که هنوزم دلم میخواد اونطوری که میخوام بشه 

    و دعا هم میکنم براش

    و هنوزم ازت یه عالمه خواسته دارم 

    و در خونه ات رو ول نکردم و نمیکنم و عین کنه چسبیدم بهش

    و گریه میکنم و غر میزنم و دعوا میکنم و شکایت میکنم و همه اینا 

    ولی بازم دمت به خاطر همه چی گرم

    جیزای دیگه رو درست کردی اینم درست میکنی من مطمنم 

    همین که یهو بهم یه موج حال خوب میذی الکی و بدون دلیل

    یعنی اینکه حواست بهم هست یعنی اینکه یه خوشحالی خیلی بزرگ تو راهه

    چرا اصلا یه خوشحالی؟؟؟ چرا چندتا نه؟؟؟

    من ته دلم خیلی روشنه 

    و از همه مهمتر اینکه بابت همه چی ازت سپاسگزارم بابت همه چیزهایی که تو زندگیم ازت دارم

    مرسی که منو لایق خیلی چیزها دونستی

    مرسی که انقدرررر منو دوس داری و اینو از ته دلم حس میکنم 

    مرسی که انقدر دوست دارم که بغضی وقتا با یادت جشمام اشکی و قلب قلبی میشه 

    من توی این دوتا قضیه که خودت میدونی چیا هستن دست تو رو میخوام که بیاد وسط. مستقیم دست خود خودت

    مهره ها رو بچین کنار هم که اگر بخوای بچینی به قول این پسره بازیگره انقد خوشگل میچینی

    من چرا انقدر بهت امیدوارم؟؟؟ جرا انقدر امیدوارم که این دوتا مساله یه جور خیلی خوبی درست میشه؟؟؟

    خدایاااا.... خودت همه چی رو درست کن بهم شادی بده دلم خیلی خبر خوش میخواد

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۷ اسفند ۰۲

    دیشب

    دلم میخواد در مورد یه سری چیزا حرف بزنم که تا حالا حرف نزدم. البته قطعا پست رو رمزی میکنم و به کسایی رمز میدم که بشناسم. علی الحساب اینو بگم که دیشب "ر" کوچیکه مهمونی گرفته بود و منم دعوت بودم. بد نبود. هفت. خبیث بازی کردیم که خب بامزه بود. یه دوست جدید پیدا کردم یه دختر مهربون هم سن خودم. احساس کردم خیلی حرف مشترک داریم ولی خب به دلیل یه سری چیزا که توی اون پست رمزی خواهم گفت دوست پیدا کردن برا من اینجا یه جورایی معضله. شایدم باورهای محدود کننده اس نمیدونم 

    صبح با مارکو حرف زدم یه کم. یه کوچولو سبک شدم ولی خب وقتی میام بشینم پای کارام یا وقتایی که تنها میمونم حجوم افکاره که میاد سراغم که خب البته سعی میکنم نادیده نگیرمشون. بیان و برن 

    به قول حضرت علی مسایل یا راه حل دارن که باید براشون راه حل پیدا کنیم یا ندارن و باید در برابرشون صبر کنیم 

    دیگه این که ببینم امشب میتونم یه کم کار کنم و برم استخر یا ن. دوس ندارم خونه بمونم تنها.

    حرف خیلی دارم 

    کم کم مینویسم 

    از همه چی 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۷ اسفند ۰۲

    بی توان

    نون درگیر یه رابطه ی تقریبا غیر نرمال شده و همش میخواد بیاد پیش من ناله کنه و درد دل... دیشب چند ساعت اومد سر منو دندون گرفت ولی نمیتونستم بهش بگم باید به استاد ریپورت بدم و هیچی آماده ندارم. حتی همین الان هم اماده ندارم ولی نمیدونم چرا انگار عین خیالم هم نیس. 

    قدرت نه گفتن ندارم از طرف دیگه یه جورایی دردمون مشترک و شبیه به همه. از اون مهمتر اینکه اون بهترین و نزدیک ترین دوستیه که اینجا دارم. کارم به کجا رسیده که برای نگه داشتن یه سری دوستی ها باید اینطوری باج بدم. 

    دیشب از دست اون دختره ی بد قدم هم خیلی ناراحت شدم. اخرین باری که باهاش رفتم بیرون این دختره هم بود. و چقدر قدمش نحس بود که این داستان به فاک عظمی رفت. حالا جالبه که برا من طاقچه بالا میذاره. تلفنم رو جواب نداد فرداش یه ویس کوتاه داده که ای وای میس کردم ویست رو و فلان. 

    جقدر بعضی ادما راحت میتونن دل بشکنن. چفدر راحت میتونن ادم رو ناراحت کنن...

    نمیدونم شاید خود منم دل شکستم که اینطوری دارم تاوان میدم. 

    ای کاش باز بتونم اروم بشم. ای کاش این مشکل هم اونطوری که میخوام حل بشه. خدایا دیگه خسته شدم. حتی نای مبارزه کردن دیگه ندارم...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۴ اسفند ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی