۲۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

لطفا نخوانید!

حال جسمیم خوب نیس معده ام میسوزه حالت تهوع دارم موهام چرب و کثیفه و اعصابم خورده 

کله ام میخاره 

استاد ریده به اعصابم 

حوصله ندارم 

انگیزه ام از بین رفته 

حالم از همه چی به هم میخوره 

از همخونه 

از اینجا 

از همه چی 

از همه چی بدم میاددددددددددددددددددددددددددددددد

از خودم بیشتر از همه 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۰۲

    مهربان ترین مهربانان

    با استاد میتینگ داشتم و نتیجه رو سپرده بودم به خدا

    هر چند نتونستم راجع به اون موضوع خاص قانعش کنم ولی چون صلاحم رو از خدا خواسته بودم ناراحت نیستم 

    یقینا کله خیر

    و جالبه که خودمم میدونستم ضعف کار از کجاست 

    از اونجایی که خودمم از سمبل کاری و کار بی کیفیت بدم میاد و ته دلم رو راضی نمیکنه از حرف استاد خیلی ناراحت نیستم که هیچ یه خورده ته قلبم خوشحالم هستم 

    از طرف دیگه فشار ددلاین برام خیلی زیاد بود 

    شاید این فشار که از روم برداشته بشه با توجه به این تجربه دو ماهه ایی که پیدا کردم شاید بتونم کار رو بهتر پیش ببرم 

    خدایا کمکم کن 

    میدونم که فقط و فقط دست تو باید بیاد وسط تا کاری به نتیجه برسه 

    ای مهربان ترین مهربانان 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۰۲

    شوآف

    یه چیزی که بین بعضی از ایرانی های اینجا خیلی خیلی مرسومه ( بازم تاکید میکنم که همه نه)  شوآف هست!

    و هر جقدر که کلاس اون آدم پایین تر باشه هر چقدر که درون اون ادم به هم ریخته تر باشه هر چقدر که عقده های اون ادم بیشتر باشه و دستاوردهاش کمتر این میزان از شوآف بیشتره 

    و معمولا انچه که این مدل آدما بهش چنگ میزنن تا بتونن باهاش راحت شواف کنن اینس.تا.گرام هست 

    بنابراین گول پست ها و استوری های رنگارنگشون رو نخورید

    گول اهنگ باحال گذاشتن و رقص و درینک و خوشی های ویکندشون رو نخورید 

    اینا غالبا از درون به هم ریختگی ها دارن 

    فقط میخوان نشون بدن که شادن که همه چی خوبه که اینجا دارن خوش میگذرونن و یه زندگی ایده آل رو تجربه میکنن

    در حالی که درون زندگی هاشون خبرای دیگه اییه

    اینو گفتم که بدونید و گول این ادما رو نخورید

     

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۷ مرداد ۰۲

    این روزهای من

    خونه ما اینطوریه که شمسی میره قدسی میاد صفدر میره قلی میاد

    خونه خیلی شلوغ شده و دایم توش ادم میره و میاد و من آرامش ندارم. نمیدونم راجع بهش به همخونه بگم یا ن. چون من یه حد وسطی از این داستان رو میخوام ولی اگر بهش بگم کلا همه چی رو کنسل میکنه 

    شایدم نکنه چون پرروتر از این حرفاس 

    دیشب هم دوس.پسر سابقش که بهش برگشته اومده بود خونه و باهم رفتن بیرون و شبم موند

    دیگه اینکه ویکند خود را چگونه گذراندید؟ هیچ گونه! نه تفریحی کردم نه کار مفیدی کردم ولی فدای سرم چون ان شالله امروز میخوام جبران کنم! هرچند امروزم اینجا تعطیله و یه جورایی لانگ ویکند بود ولی من اومدم لب اگه خدا بخواد کار کنم 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۶ مرداد ۰۲

    تخلیه استرس!

    تمام دیشب رو با استرس گذروندم. اگر بخوام منطقی به موضوع نگاه کنم استپی که الان توش هستم استرس و اضطراب داره ولی واقعا نه اونقدری که الان من گرفتارشم. دیشب هر بار که از خواب میپریدم یاد داستان و واقعیت این روزهای زندگیم می افتادم و حالم از استرس بد میشد و فقط میخواستم دوباره بخوابم که یا بیهوش شدنم همه چی یادم بره. حال بدی رو دارم تجربه میکنم و طبق معمول به قول دکتر هلا.کویی دارم فاجعه سازی میکنم. شاید آدم های دور و برم هم بی تقصیر نیستن. دیروز که افیس بودم سین اومد در زد و چند دقیقه ایی باهم حرف زدیم کلی براش نالیدم و جدیدا فهمیدم که همین نالیدن نه تنها باری از روی دوشم بر نمیداره بلکه حالم رو خراب تر میکنه و از اونجایی که ما ایرانیا ( همه نه بلکه بیشتریامون) عادت داریم خیلی غلو شده به موضوعات نگاه کنیم بنابراین حتی توی محاوراتمون هم انگار سعی میکنیم مخاطب رو قانع کنیم که شرایط خیلی سختی داریم و حالمون خیلییی بده و فاجعه رخ داده و از این داستانا. انگار هر چی بزرگترش کنیم کاپ افتخاری که بهمون میدن هم بزرگ تر خواهد بود!!!

    همین الان که دارم مینویسم حالت تهوع و کمردرد و پادرد رو توی خودم احساس میکنم و میدونم یه کم دیگه ادامه بدم پنیک اتک لعنتی هم در راهه...

    خلاصه که مزخرفاتی که به سین گفتم حالم رو بدتر کرد و از طرف دیگه شبش هم ر بهم زنگ زد و اونم یه سری موج منفی های دیگه داد. دیگه کم کم داره حالم ازش به هم میخوره. اخه لعنتی تو خودت این راه رو رفتی و جون سالم ازش به در بردی اصلا غلط میکنی منو انقدر ناامید میکنی و حالم رو بد میکنی. ضمنا تو شرایطت با من فرق میکرده و میکنه برا چی وقتی از استرس هام حرف میزنم به من میگی تازه اولشه و این داستانا؟؟

    احمق تو یه آدم خود بزرگ بین با اعتماد به نفس کاذب هستی که زیر بار حرف هیچ کسی چه برسه استاد نمیری بعد توقع داری خیلی خاطرات شیرینی از دوران دانشجویی برات مونده باشه؟!!!!! 

    دیگه نمیخوام به حرف هییییییییییییچ احدی گوش کنم 

    حتی دلم نمیخواد در مورد داستان با کسی صحبت کنم 

    از این به بعد فقط وصل میشم به خدا 

    اگر قرار باشه کسی کمکم کنه و دستم رو بگیره و هدایتم کنه فقط خودشه 

    نه یه سری ادم ناقص العقل انرژی منفی نفهم 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۰۲

    تمرکز و بازدهی

    خدایا یه کاری کن من یه کم متمرکز بشم و بازدهی کارم بره بالا 

    خدایا خواهش میکنم 

    الان نشسته بودم تو آفیس دیدم سین اوم در زد و یه چند دقیقه ایی باهم حرف زدیم. بهم میگفت فضار به خودت نیار و زودتر شبا بیا خونه و از این داستانا 

    دیگه نمیدونه که انقدر حواس پرتی دارم و بازدهیم به خاطر همین داستان و پرش ذهنم و اینت چقدر پایینه 

    بعضی وقتا احساس میکنم به اندازه 10 درصد یه آدم با کیفیت کار بالا و قوی بازدهی دارم 

    خدایا کمکم کن 

    مگه من دارم کاری غیر از کاری که تو دوس داری رو میکنم؟ sad

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۰ مرداد ۰۲

    خود تحقیری ممنوع آقا جان!!!!!!

    یه اخلاق بسیااااااار بدی که دارم اینه که وقتی توی یه کاری در try‌اول یا حتی دوم و سوم شکست میخورم به خودم فحش میدم و توی دلم خودم رو تحقیر میکنم 

    نمونه اش همین الان به لی گفتم میتونم از پرینتر استفاده کنم گفت اره و اگه میخوای کمکت کنم اومد ادش کنه به پی سی آفیس نشد یعنی در واقع نتونست. صبحونه ام نخورده و طبق معمول داشتم به خاطر بوی دهنش دماغم رو گرفته بودم و نمیتونستم تمرکز کنم!

    خلاصه عصبانی شد و رفت. بعدش خودم امتحان کردم و شد ولی در حین امتحان کردن هی به خودم فحش میدادم که تو یه احمق بی مصرف به درد نخوری!!!! هنوز نتیجه هم مشخص نبودا یعنی هنوز نمیدونستم اوکی میشه یا ن 

    این خیلی اخلاق بدیه 

    واقها باید یه فکری به جالش بکنم.

    پ ن: بوی دهن لی هنوز تو دماغمه sad

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۹ مرداد ۰۲

    ۶ عصر لوکیشن لب!

    ساعت: نزدیک ۶ عصر!

    لوکیشن: لب!

    از زمانی که استاد ددلاین گذاشته برا اون کنفرانسه ۴۸ ساعت گذشته 

    روز اول که کلا گیج میزدم. تنها کار مفیدم این بود که جلسه گذاشتیم با جی ( استم مستعار دانشجوی پست.داک) و بهم یه ذره امیدواری داد. فرداش که دیروز باشه میخواستم برم اون شهر بزرگ همسایه ولی لحظه اخر منصرف شدم. دلیل عمده اش این بود که خیلی بدنم له و خسته بود و جون این که هزارتا اتوبوس و ماشین عوض کنم تا برسم به مقصد رو نداشتم. تنها هم بودم. هزینه هم زیاد میشد که ولی خب فدای یه تار موی صاحب این روزا... در هر شکل که قسمت نبود و رفتم مراسم عر.بها تو همین شهر کوچولوی خودمون 

    کل دیروز رو که عاشورا بود آف کردم. هم رفتم مراسم هم خونه رو با ممخونه تمیز کردیم شبشم با "ر" رفتیم خرید. هوش کوکتل های کاسکو رو کرده بود ولی انقد دیر رفتیم که دیگه بسته بودن. قشنگ معلوم بود لجش گرفته. بهم گفت بریم فلان رستوران ولی از اونجایی که هم خیلی سیر بودم هم میدونستم اگر بخوایم بریم نمیذاره من حساب کنم ( اگرم میذاست بازم حساب کردنم با جون و دل نبود اخه مگه من چقد باجت دارم) بهش گفتم بریم خونه ما نون تازه با پنیر و هندونه!!! خلاصه قبول کرد اومدیم خونه. دل هر کسی که اینو میخونه نخواد ولی چسبید مخصوصا هندونه. از وقتی از ایران اومم بیرون هندونه نخورده بودم. 

    امروزم از صبح با همخونه رفتیم اون کا راداری که باید میرفتیم دیگه تا برگردیم ظهر شد. بعدشم من رفتم دسشویی رو تمیز کردم و حموم رفتم و غذا درست کردم این شد که ساعت ۵ عصر تازه اومدم لب!!! یعنی اسکو.ل تر از من کسی نیس

    استرسم سر داستان استاد و مقاله کم شده. یعنی نه این که کم شده باشه. از خدا خیلی کمک میخوام همیشه و خیلی امیدوارم میکنه که همه چی درست میشه. کلا از وقتی اومدم اینجا دلم بهش قرص تر شده. توکلم بیشتر شده. شاید یه خاطر اینه که میدونم هیچ کسی رو ندارم...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۸ مرداد ۰۲

    بهترین حال جهان را دارم!!!!!!!!!!!!!!

    امروز صاحبخونه اومد واحد رو دید و صحبت کردبم برا lease transfer 

    اگر قبول کنه و اوکی بشه کمتر اجاره میدیم و خدا کنه این مبلغی که قراره کمتر اجاره بدیم مبلغ قابل توجهی باشه 

    ولی مساله من الان نیست 

    مساله من میتینگ صبح با استادمه 

    استرس دارم و دست و پام رو کاملا گم کردم. به نظرم اوضاع غیر منطقی داره پیش میره. حداقل به نسبت بقیه 

    نمیدونم دانشجوهایی که mainاشون این استاد هست دقیقا روالشون چطوری بوده ولی هرچی اسماشون رو سرچ میکنم خیلی پیپر و این داستانا ندادن 

    خود استاد سایتشنش خیلیییی بالاس ولی دانشجوهاش نه 

    حالم خرابه و نمیدونم ه غلطی باید بکنم. بهم گفت باید برا فلان کنفرانس یه چی بفرستی و ددلاین کنفرانس کی هست؟!!!! یک ماه دیگه!!! این در حالیه که من حتی موضوع دقیقم هم مشخص نیست! یعنی مشخصه ولی خب راضیش نمیکنه و هر بار باهاش میتینگ میذاریم یه چیز دید میگه. تازه ریاضیات داستان و از همه بدتر کدینگ ...که من هیچ ایده ایی ندارم روی این داستان که چطور میخوام اینا رو پیش ببرم اونم توی یک ماه!

    تنها چیزی که بهش دلم رو خوش کردم اینه که به این دانشجوی پست داکش سپرده کمکم کنه و از طرفی خودش هم یه سال Chair بوده واسه همین کنفرانسه. ولی میدونم اینا دلخوش کنک الکیه 

    اخه من تازه ۱ ماه و نیمه شروع کردم والا بخدا دارم میبینم بعضی بچه ها هنوز بعد ۷-۸ ماه گیج میزنن اخه این چه توقع یاز من داره 

    وای خدایا از شدت استرس حالت تهوع گرفتم باز

    این پسره هم زبانش خیلی بده و اصلا به زور میفهمم چی میگه و هربار باید بهش بگم تکرار کن 

    اوفففففففف

    نفس عمییییییییییییییق

    بازم نفس عمیییییییییییییق

    به درک بابا 

    اصلا بهتر که گیر داده به این برسیم 

    شاید اینطوری ترسم بریزه 

    شاید یاد بگیرم وقتم رو بهتر مدیریت کنم و تمرکزم رو حین کار ببرم بالا 

    شاید این داستان اتفاقا یه شانسی باشه برا من 

    میدونم 

    پ ن: الان داشتم مینوشتم شاید خیری توی این مساله هست ولی تهش میخواستم بنویسم نمیدونم. اومدم سطر پایین ادامه بدم یهو دیدم اشتباهی نوشتم "میدونم"! دیگه پاکش نکردم اصلاحش هم نکردم. به فال نیک میگیرم!! میدونم که خیری توی این داستان هست و حتما حتما با کمک خدا از پس قضیه بر میام هرچند خیلی سخت باشه 

    خدایا کمکم کن فقط تو میتونی یه کاری کنی که معجزه اتفاق بیفته. من از تو کم معجزه ندیدم. دیگه توقعم ازت زیاد شده...خدایا بحق این شبای عزیز به حق امام حسین کمکم کن...

    الخیر فی ما وقع 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲

    حس خود کم بودن

    به غایت خسته و ناامیدم 

    از همه چی از همه کس 

    آخرین میتینگی که با استاد داشتم جمعه بعد از ظهر بود ولی امروز که چهارشنبه شبه دارم میبینم که دریغ از یه اپسیلون نتیجه ایی که من گرفته باشم. احساس میکنم رسیدم به قسمتای سخت ماجرا و دروغ چرا یه وقتایی حس ناامیدی تو وجودم پررنگ میشه و حتی گاهی پشیمونی...

    پشیمونی از اینکه آیا کاری که کردم درست بود یا ن، آیا ارزشش رو داشت یا نه؟ آیا من واقعا آدم مناسبی برای این داستان بودم یا نه؟ 

    واقعیت اینه که فکر میکنم هم ارزشش رو داشت هم کاری بود که باید میکردم هم ادم مناسبی برای داستان بودم و هم همه اینا ولی شیطانه ناامیدی ادم رو بعضی وقتا بدوری خفت میکنه 

    حالت تهوع دارم و احساس میکنم که از خودم بدم میاد. خسته ام بی نهایت زیاد 

    همخونه مدتیه که دوس. پسرش رو مدام میاره خونه و خب من راحت نیستم. روم هم نمیشه بهش بگم چون پسره دوست مشترکمونه و ادم فهمیده اییه و یه کارایی هم برا خونه کرده بنده خدا به منم خیلی احترام میذاره ولی خب من راحت نیستم وقتایی که میاد

    دلم میخواد برم جلو تی وی لش کنم و یه چیزی بخورم یا بشینم سریالای صدسال پیش تی وی ( خانه به دوش مثلا laugh) رو ببینم ولی خب وقتی این هست نمیشه

    دوباره یادم افتاد به این که احساس بدی به خودم دارم و تو دلم باز یه چیزی ریخت. این که زیاد کار کنم و خسته بشم اونقدری اذیتم نمیکنه که پیسرفتی نداشته باشم و حالم با خودم خوب نباشه و استاد قبولم نداشته باشه و پیشش و پش خودم و بقیه ضایع بشم. اصلا یه حس بدی دارم که قابل وصف نیست. هر چی هم میخوام به خودم بفهمونم که الان برای نتیه گیری خیلی زوده و اصلا ماهیت ریسرچ همینه که هی بخوری زمین هی بلند بشی هی بفهمی که هیچی نمیفهمی هی یه چیزایی رو بفهمی و ذوق کنی و بعد دوباره بخوری به بن بست و... ولی بازم انگار مغز کوفتیم حالیش نمیشه. 

    امشب شب تاسوعاس. خیلی دلم میخواست برای شب عاشورا و روزش برم اون شهر بزرگی که نزدیکمونه و ایرانیا کلی مراسم دارن ولی خب هزینه اجاره جا برای شب یه خورده زیاده از طرفی هم خود اینجا هم مراسم هس ولی به دلم نمیچسبه. دلم مراسم به سبک خودمون رو میخواد. چای روضه و این حرفا crying

    پ ن:‌خدایا دستم رو بگیر نذار حس پشیمونی و ترس و اضطراب بهم غلبه کنه ای خدای مهربون من کسی رو توی این غربت و تنهایی جز تو ندارم. به هر کسی هم بخوام دلم رو خوش کنم واقعیت اینه که دلخوشی الکیه و مطمنا به نقطه ایی میرسم که میفهمم پناه و کمکی جز تو ندارم. خدایا کمکم کن به یاری تو سخت  محتاجم...

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۵ مرداد ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی