۲۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

الف

امروز صبحم رو با حرف زدن با الف شروغ کردم. همه اتفاقای اخیر رو بهش گفتم و کلی بهم کمک فکری داد. امروز بازم حس کردم که چقد دوسش دارم و چقدر برای من منبع آرامشه. 

بهش گفتم اگر هفته ایی یه بار با من اینطوری حرف بزنی من شارژ میشم. عین یه دستگاهی که دشارژ شده و نیاز داره دوباره شارژ بشه. 

گفت من خسته ام و شکست خورده. بهش گفتم تو شکست خورده نیستی تو فقط زیادی کمالگرایی. 

دلم براش تنگ شده 

خدایا من چقدر دل نازک شدم. الان که دارم مینویسم باز اشکام سرازیر شد. ولی توی این یک ماه اخیر امشب خیلی آروم ترم و خیلی احساس بهتری دارم. خدایا شکرت 

 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۷ آبان ۰۲

    غمگین ترینم

    احساس میکنم غمگین ترین آدم روی زمینم 

    خونه رو از بیرون رفتم دیدم 

    از اونجایی که خونه های دانشگاهه کاملا وایب خونه دانشجویی رو میده 

    دلگیره 

    نمیدونم چی کار کنم 

    داخل خونه رو نمیشه دید فقط از بیرون دیدم 

    دلم خیلی باهاش نبود 

    نمیدونم 

    خدایا کمکم کن 

    هر چی صلاحمه...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۶ آبان ۰۲

    هوم سوییت هوم

    صبح اول هفته ی همه به خیر و نیکی!!!

    اون مردک دیوانه رو آنفالو کردم و ریموو و احساس میکنم شدم مثل یه پر کاه سبک و راحت...

    تا من باشم به آدمی کمتر از استانداردهام اجازه ورود به زندگیم رو ندم. والا!

    دیگه بگم براتون که خونه پیدا کردم. در وافع پیدا نکردم دانشگاه بهم داد. راستش ایمیل آفر که اومد نمیدونستم باید خوشحال باشم یا نه. تقریبا باید به ازای هر ماه دو برابر پولی که الان بابت اجاره میدم رو بدم برای خونه جدید. به اضافه این که باید کلی پول بدم بابت وسایل و تقریبا هیچی ندارم. 

    از طرفی انقدر با حضور این آدم توی این خونه اذیت شدم که حس میکنم به هر حال یا باید این هزینه رو بکنم یا این که از سلامت روح و جسمم بزنم. منطقی تر اینه که گزینه اول رو انتخاب کنم. 

    خدایا رزق و روزی دست توعه خودت کمکم کن...

     

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۵ آبان ۰۲

    زباله دان تاریخ زندگی من

    جدیدا به این نتیجه رسیدم که از میم دیگه خوشم نمیاد. به قول وبلاگ یکی از دوستان که شاید این پست من رو بخونه احساس میکنم میم برای من کسی هست که شاید فقط میخوام اون تیک کذایی کنار اسمش بخوره. آیا واقعا میم اون آدمیه که من میخوام در تمام طول زندگیم داشته باشم؟ میم رو من خیلی زیاد هنوز نمیشناسم و باهاش خیلی هم در ارتباط نبودم. واقعا این مدت زمان کم نمیتونه نتیجه درستی به من بده. ولی آیا واقعا گزینه مناسب منه؟! 

    میم از یه خانواده محترم اما به شدت متفاوت از من میاد. از یه شهر خیلی کوچیک. اصلا اینطور نیس که بگم این کمبود یا پوینت منفی حساب میشه ولی آیا قبلا این داستان برای من red flag نبود؟! من استایل هاش و طرز لباس پوشیدنش رو  دوس ندارم. ظاهرش هم از من حیلی فاصله داره. از نظر کاری و درسی جایگاه خوبی داره ولی خب این جایگاهی هست که 90 درصد ایرانیای اینجا دارن. خود منم توی همون مسیرم و واقعا این یه امتیاز ویژه اینجا حساب نمیشه. 

    احساس میکنم دیگه دلم نمیخوادش. و حوصله ی کاراش رو هم ندارم.

    همین روزاس که از اینستام هم ریمموش کنم و آنفالو و بپیونده به زباله دان تاریخ زندگی من. 

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    مفتشم گرونه!

    دیشب تولد سین بود. دیشب اولین شبی بود که توی این جمع ها بهم خوش گذشت. قبلش نمیخواستم برم. حال جسمیم خوب نبود. حالت تهوع داشتم. تو دلم انگار رخت میشستن ولی رفتم 

    یه چیزی که دیشب بهش فکر میکردم این بود که من توی این جور جمع ها قبلا هم بودم ولی حسی که به خودم داشتم این بود که ادم ناجوری برای این مدل جمع ها هستم. حس میکردم این که من حتی دعوت میشم به خاطر همخونه و دوستی با اونه وگرنه هیشکی منو حتی دعوت هم نمیکرد. ولی دیشب من دعوت شده بودم در حالی که همخونه نشده بود. دیشب چیزی جز احترام و محبت دریافت نکردم. 

    واقعا همه جیز به ذهنیت خود آدم بستگی داره. احترامی که میگرفتم فقط و فقط به خاطر خودم و شخصیت خودم بود. 

    اتفاقا حرف همخونه هم پیش اومد و فهمیدم که از تمام جمع ها کنار گذاشته شده. شخصیتش برای همه شو شده و هیچ کس دیگه دوس نداره باهاش در ارتباط باشه. اینو دیشب از بین صحبتای بچه ها فهمیدم.

    یک هفته اس که شبا هم خونه نمیاد و خب من خیلی از این بابت خوشحالم. 

    البته این به معنی دنبال خونه نگشتن نیست. ولی برای منی که حتی دوس ندارم چشمم تو چشمش بیفته خیلی خوبه. 

    دیشب دوس خیلی صمیمیش هم منو کشید کنار. که چرا منو از اینستا ریمو کردی انفالو کردی. خیلی رک بهش گفتم هر چیزی که ذره ایی منو یاد اون بندازه از زندگی من شیفت دیلیت شده. سعی کردم به خاطر این که ناراحت شده بود از دلش در بیارم ولی بهش گقتم که دوس ندارم هیچ اثری از آثار همخونه ام تو زندگیم باشه. 

    به درک که اون خونه با اون deal خیلی خیلی خوب رو از دست میدم و یه هزینه خیلی خیلی سنگینی باید بابت خونه بدم هر ماه ولی بعضی چیزا حتی مفتشون هم خیلی گرونه. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۴ آبان ۰۲

    برای خودم 1

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    دلم تنگ شده

    احساس میکنم دچار یه خستگی روحی و جسمی عمیق شدم. مسایل اخیر خیلی ازم انرژی روحی و روانی گرفت. به تبعش خوب نخوابیدن های شب و تا دیر وفت خونه نرفتا و تغذیه درست نداشتن هم مزید بر علت شده. الان که داشتم اینا رو مینوشتم باز این پسره پست داک اومد خفتم کرد اه.

    ولی مهم نیست 

    دیشب با "ک" رفتیم یه خرید کوچولو داشتیم انجام دادم بعدش رفتیم خونه ما پیتزا خوردیم. تنها قسمت مفید داستان کارایی بود که انجام دادم. ابرو برداشتن و جاروکردن اتاق و حموم رفتن و درست کردن غذای امروز و لاندری و ... وگرنه از مصاحبت با "ک" چندان لذت نمیبرم. مخصوصا که میدونم با همخونه در تماسه و دوستی قوی دارن. هر چیزی که منو یاد اون بندازه حالم رو بد میکنه. ضمن که این همش انرژی منفی میده. همش میناله و من متنفرم از این کار. درسته که خودم توی وبلاگم الان مدتهاس که فقط دارم مینالم ولی اینجا یه وبلاگ شخصیه. اگر کسی خوشش نمیادمیتونه منو نخونه ولی پا نمیشم برم در واقعیت رو مخ مردم و حال بدی هام رو بالا بیارم. من مینویسم که سبک بشم و ذهنم منظم بشه. تازه کسایی ک من رو میخونن شاید کوچکترین اخساس همدرد یهم با من هیچ وقت نکنن و یه ادم گذرا باشن که بخونن و رد بشن و برن. 

    بگذریم 

    بعد از حرکت زشتی که همخونه هفته پیش کرد. اون فحاشی ها و اون اتفاقا الان یک هفته اس که شبا خونه نمیاد و خب من خوشحالم از این بابت. درسته که اکتیولی دنبال خونه ام ولی خب به هر حال تا زمانی که اینجا هستم دلم نمیخواد چشمم به ریختش بیفته...

    دیروز یه گروپ میتینگ خیلی جدی داشتیم. استاد با تریلی از روی بچه ها رد شد. خداروشکر تیر و ترکشش منو نگرفت ولی خب در مورد منم هی داره میگه فوکس نکن فقط روی کار فعلی و باید بگی که بعدا میخوای چی کار کنی. خب من جه میدونم میخوام چی کار کنم یه غلطی میکنم دیگه. 

    برای تولد سین هم که فرداشب باشه دعوت شدم. طبق معمول نمیدونم چی بپوشم و در واقع چیزی هم ندارم که بپوشم!

    امروز قرار بود برم برای "پ" به اون استاده حرف بزنم. داره دنبال پوزیشن دکتری میگرده و هنوز نتونسته پیدا کنه. انقد دبشب خسته بودم که تا 10 صبح خوابیدم و قرار با استاد رو میس کردم. خیلی ناراحت شدم که چرا اینطوری شد. ایمیل زدم به استاده امیدوارم بهش برنخورده باشه و ایمیلم رو جواب بده. 

    دیگه چی؟ 

    دلم برای خانواده ام و شهرم و کشورم خیلی تنگ شده. ایکاش میتونستم یه سر برم و برگردم حتی شده برای 20 روز...

     

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۲ آبان ۰۲

    از اون شبا که بعدش یه صبح قشنگه

    خدایا بهم حال خوب و تمرکز بده یه کاری کن از این دل آشوبه خلاص بشم. همیشه فکر میکردم مدیریت آدم های دور و بر ساده تر از این حرفاس ولی خیلی سخته. مخصوصا که توی محیطی باشی که با ادمایی روبرو بشی هموطن خودت ولی با فرسخ ها تفاوت فرهنگی و تفاوت شخصیتی و خانوادگی

    انقدر این روزا توی زندگیم تلاظم و بی ثباتی بوده که بعضی وقتا فکر میکنم نمفهمم چطور روز رو شب میکنم و شب رو روز. حال خودم رو نمیفهمم. تمرکز احتیاج دارم ولی ندارم. الان که دارم مینویسم دستام عرق کرده و دوباره چشمام پر از اشک شده. دارم به این فکر میکنم که مدت طولانی هست که تقریبا هر چی تو وبلاگم مینویسم دغدغه اس...

    ولی یه چیزی ته دلم میگه ته این مسیر روشنه. نمیدونم چرا حس میکنم الان که توی پستی زندگیم افتادم پیش روم بلندیه. حس میکنم یه اتفاق خوب یا حتی یه سلسله اتفاق خیل یخوب در راهه. معمولا این طور مواقع خدا برا آدم جبران میکنه. معمولا خوشحالی هست بعد از داستانا...یه جوری ته دلم احساس میکنم از اون شباییه که یه صبح خیلی قشنگ رو در پیش رو داره... ان شالله

     

     

    خدایا من از تو ممنونم بابت همه لطف هایی که بهم کردی. تو همیشه پشتیبان من بودی. هر موقع بهت احتیاج داشتم تو جلوتر بودی. خودت داری میبینی که چقدر دارن منو اذیت میکنن. خودت داری میبینی ناخواسته توی چه مسیری دارن منو میندازن. خودت کمکم کن من هیچ پشتیبانی جز تو تو یاین مملکت غریب ندارم. 

    پست قبلی رو خصوصی نوشتم شاید وقتی تکمیلش کردم بتونم رمزش رو شیر کنم. 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۰ آبان ۰۲

    میممم

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۹ آبان ۰۲

    این بار ولی شرایط فرق کرده

    همخونه درینک خورد این بارخیلی بیشتر از قبل و از دهنش هر چرت و پرتی که میشد و نمیشد تصور کرد دراومد. شروع کرد به فحاشی به من حتی توهین به خانواده ام. 

    شب خیلی بدی بود تا 5 صبح نتونستم بخوابم. دوس پسرش رو کشیدم کنار و داستان رو براش تعریف کردم. اونم نه به طور عادی با هق هق گریه که اصلا نمیتونستم کنترلش کنم. تمام حرفام رو تایید کرد. هر جی میگفتم میگفت درست میگی. فرداش اون یکی دوس پسرش اومد. بله اشتباه ننوشتم اون یکی دوس پسر! و داستان رو فهمیده بود. اومد توی اتاقم و معذرت خواهی کرد. ازم خواهش کرد داستان رو فراموش کنم. گفت هر کمکی بخوای برای جابه حایی بهت میکنم. شب خیلی بدی بود...

    فرداش دوست مشترک گفت توی دورهمی همه حق رو به تو دادن و اونو به باد انتفاد گرفتن. بهش گفتن تو باید از فلانی (من) معذرت خواهی کنی و تو خیلی کارهات اشتباهه و داری همه رو به نحوی اذیت میکنی. زیر بار نرفته و گفته کار من نبوده. 

    کار ریسرجم تقرسیا مدت طولانی هست که استاپ شده و دلیلش رو هم عدم تمرکز ناشی از این داستان میدونم 

    شاید یه روز اومدم و از جزییات اون شب و اون دیووانه نوشتم 

    اکتیولی دنبال خونه هستم. این بار با شرایط کاملا متفاوت!!

    خدایا به امید خودت 

     

    پ ن: بعضی وقتا به این فکر میکنم که انقدر خودم اعتماد به نفسم پایینه و انقدر ارزش خودم رو میارم پایین که باعث میشم دیگران باهام اینطوری برخورد کنند. نمونه اش این پسره که باهاش همکاری میکنم. انقدر بهش گفتم که تو از من با نجربه تری و بهم کمک کن و من فلان درس رو یادم رفته و فلان چیز رو توضیح بده و از این داستانا که یارو اصلا برداشتش نسبت به من عوض شد. 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۹ آبان ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی