ساعت 3 بعد از ظهر لوکیشن : لب

تازه نشستم شروع کنم کارام رو! امروز صبح صبونه نخورم و یه تی بگ فقط انداختم تو آب جوش و خوردم و لعنت ینمیدونم خیلی غلیظ بود یا خیلی قوی بود که بلافاصله حات تهوع گرفتم و تو حیاط بالا آوردم! 

دیشب با "ک" رفتیم پیتزا خوردیم. در واقع مهمون اون بودم به خاطر شیرینی که میخواس بهم بده برای اتفاق خوبی که براش افتاده بود 

فردا هم کوسوپروایزر برام گروپ مینیگ گذاشته. هیچ وقت این کارو نمیکرد نمیدونم چرا الان منو گذاشته تو لوپ ایمیل ها. بدبینانه ترین احتمال میتونه این باشه که دیده من چند هفته اس ریزالتی نداشتم و خب میخواد سر در بیاره که چیه داستان. احتمال بهترش هم اینه که خوب به هر حال اونم سوپروایزرم هست و باید منو هندل کنه. 

تی ای ازم خیلی زمان و انر|ی میگیره ولی از اون بدتر فکر آشفته ایی هسن که این مدت داشتم. دیشب "ک" از قول همخونه حرفایی زد که گوشم سوت کشید. فهمیدم که خیلی پشت سرم حرف میزنه و فهمیدم که با چه موجودی دارم زندگی میکنم. دلم نمیخواد به جزییات اشره کنم ولی دیشب تا 2 بیدار بودم و عمیقا میدونم که نباید وارد این حاشیه ها بشم. 

امیدوارم خدا شرش رو به خودش برگردونه و به بهترین نحو هر چه زودتر من رو از شر این آدم خلاص کنه