صبح چشمام رو هنوز باز نکرده بودم که نون زنگ زد. شروع کرد تعریف کردن از مهمونی دیشب و این که چرا نبودی و همخونه سابق بود و از این حرفا. بهش گفتم خیلی روحی و جسمی به هم ریختم. خلاصه شروع کرد به گفتن حرفای حوصله سر بر خاله زنکی از همخونه ولی به حسنی که حرفاش داست این ب.د که برام اذیت هایی که در مورد همخونه شدم رو یادآوری کرد و یادم اومد که جقدر شرایط سختی داشتم و خدا چقدر بهم لطف کرد که این خونه رو پیدا کردم. بهش گفتم از وقتی اومدم توی این خونه تنهایی و غربت رو خیلی بیشتر احساس میکنم و شبا حالم بده و قرص های استرس و اینا رو دوباره شروع کردم به خوردنش 

بگذریم 

بعدش زنگ زدم به "الف". کلی راهنماییم کرد کلی نصیحتم کرد. الف رو قبلا اینجا ازش نوشته بودم. دلم میخواس اینجا بود و بغلش میکردم و یه دل سیر گریه میکردم. واقعا چقدر به وجود همیشگی و نزدیک یه همچین آدمی تو زندگیم نیاز دارم. 

پاشدم راه افتادم بیام دانشگاه. امروز مراقب امتحانم تا ساعت 10 شب! یهو وسط راه میم2 زنگ زد. میم2 دوست دوران کودکی من. غریبه ی آشنا...کلی با هم حرف زدیم. 2-3 ماهی هست که اومده اینجا البته توی این شهر نیست. بهش گفتم تعطیلات بیا اینجا. خوشحال شدم از تماسش...

احساس میکنم باید بیشتر با بقیه آدما معاشرت کنم. این رفتن توی غار تنهایی حالم رو بد میکنه. باعث میشه افکار منفی بیاد سراغم. حتی بیشتر باید بیام دانشگاه. حتی تا نصف شب بمونم. این برای من خوبه. حالم رو خوب میکنه. استراحت زیاد کردن و تو خونه موندن زیاد برام سمه. میشه افکار منفی میشه حالت تهوع میشه اعصاب داغون 

باید خودم به خودم کمک کنم. غذای خوب بخورم بیشتر به خودم برسم بیشتر کار کنم بیشتر با خدا ارتباط برقرار کنم سعی کنم تو کارم متمرکزتر باشم فقط اینطوریه که حالم خوب میشه...