۱۴ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

دیگه نمیخوام با تو دوستی ای داشته باشم

یعنی ساعت ها مشاوره و تراپی و کار کردن روی خود و ورزش و سعی در بهتر کردن حال خوب خود و همه اینا رو یک ساعت تماس تلفنی با نون میتونه برای من از بین ببره.

دیشب زود رفتم خونه که مثلا بخوابم بیدار بشم برا شب قدر و اینا. به محض این که بلند شدم دیدم میس کال ازش دارم. چند روزی بود که مدام بهم زنگ میزد و من یه چورایی میپیجوندم به بهانه سرشلوغی و اینا. دلیلش هم این بود که چند شب پیش نزدیکای افظار بهم زنگ زد که پاشو بیا خونه من و چه میدونم منم میخوام افطاری بدم بابت ثوابش و از این داستانا! گفتم باشه. بدو بدو رفتم دوش گرفتم حاضر شدم در خونه رو که باز کردم دیدم ویس گذاشته که یه سری دیگه از بچه های دیگه هم دارن میان خونه ام و یهویی شده و فقط خواستم بگم در جریان باشی و میدونم که ادمای قضاوت گری هم هستن ولی اوکیه تو بیا اگرم بگی روزه بودی اوکیه و ... خلاصه من خیلی ناراحت شدم و نرفتم. کاملا مشخص بود که داره میگه یعنی نیا.

اولا که خب روزه بودن مگه کار بدیه که من بخوام پنهونش کنم بعد اینکه خب اگر مهمون داشتی چرا به من گفتی بیا. از همه اینا بدتر اینکه دو ساعت بعدش دیدم یکی از همون دخترای اکیپ خودشون یه استوری گذاشت که همشون خونه یکیشون جمع شده بودن داشتن فیلم میدیدن و این خانوم نون هم اونجا بود!! بعد دیشب که زنگ زده بود داشت توجیه میکرد که نه اون استوری مال شب قبل بوده 

و جالبه که من باز با این ادم 1 ساعت حرف زدم و اعصابم خورد شد و باز حرف روابطش و مسایل عاطفیش و این که حالش خیلی بده و اینا رو زد. حرفای خاله زنکی که فلانی با فلانی رفته تو رابطه و فلانی فلان کار رو کرده و باز سرزنش کردن من سر جریان میم. انقدر حالم بد شد که وقتی قطع کردم داشتم از ناراحتی و غصه میمردم. اخه مگه من سطل اشغال تفکرات مزخرف تو هستم که هر وقت حالت بده باید بیای سر من خالی کنی؟؟ از اون بدتر اقا من خودم از داستان میم کشیدم بیرون بعد تو ول نمیکنی ؟؟ اخه به تو چه ربطی داره؟؟؟ میم اصلا در حد من نبود. اینو باید واضح حتما بهت بگم؟؟؟ خسیس بود متعهد نبود صورتش رو دوس نداشتم انتظارات زیادی از من داشت اول ارتباط. اخه مگه من چیم از اون مردک کمتر بود که باید به هر قیمتی تن به ارتباط باهاش میدادم؟؟؟ ادم پولکی اصلا نیستم ولی مردک خیلی پررو تشریف داشت. میخواست هم هیچ هزینه مالی نکنه هم تعهدی نداشته باشه هم توی یه رابطه ایی باشه که عشق و حالش هم به جاش باشه. البته که هیچ وقت اینو به وضوح به من نگفت ولی خب تهش همین بود دیگه. من اصلا ادم اینقدر پررو رو نمیخوام. چیزی که زیاده توی این دنیا ادم. اون اسکول نشد یکی دیگه مگه ادم قحطیه 

چرا واقعا من خودم رو مجبور میکنم که با همه نایس باشم و کول برخورد کنم و دلداری بدم و ... وقتی حال خودم رو بد میکنه؟؟؟؟ چرا من انقدر جرات ندارم که تلفن طرف رو جواب ندم وقتی میبینم داره انقدر به من دروغ میگه؟

چرا باید اجازه بدم منو احمق فرض کنه؟ این اولین بارش نیست.و بارها و بارها همین کارای شبیه به این رو تکرار کرده. دیگه نمیخوام ببینمش حتی نمیخوام صداش رو بشنونم. دیگه هم تلفناش رو جواب نمیدم. فقط یه تکست میدم اگر زنگ زد و میگم ببخشید خیلی شلوغم تماس میگیرم و تمام. 

بسه دیگه انقدر از روزی ادب و احترام خواستم بقیه رو راضی نگه دارم. 

پ ن: باید اینو تو مغزم فرو کنم که نون کاملا شرایط زندگیش با من فرق میکنه. مقطع تحصیلیش شرایط زندگیش سنش طرز فکرش همه چیش با من خیلی فرق میکنه. بنابراین زندگی خودش رو داره و منم زندگی خودم رو. نه من کیس مناسبی هستم برای راهنمایی کردنش نه اون به هیچ وجه کیس مناسبی هست برای راهنمایی کردن من. اگر راهنمایی میخوام باید با تراپیستم حرف بزنم. بعدشم دو سه تا دوستای وبلاگیم. حتی خانواده ام هم راهنمای خوبی برای من تو خیلی حوزه ها نیستن. بنابراین دوستی با نون رو بایدتمومش کنم. باااااااااااااایدددددددددددددد.

 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۰۳

    برای خودم 2

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۰ فروردين ۰۳

    خاله زنکی

    یه دوستی دارم اینجا اسمش رو میذارم نون. این دختر با یکی وارد رابطه شد که 5-6 سال از خودش کوچیکتره. این دختر عاشق شد و یه مدت هم با اون ادم زندگی کرد و تا اخر داستان خلاصه با این پیش رفت. بعدا نمیدونم چی شد که به گفته خودش رابطه به جای این که اپگرید بشه برعکس شد. هنوزم اون ارتبطشون وجود داره در حد ارتبطا دوستی محترمانه و صمیمانه ولی ظاهرا اون تعهدی که این میخواست رو طرف تا به امروز نداده. همون داستان ازدواج و اینا. نون دختر خیلی خوبیه همه جوره این پسر رو ساپورت کرده و بهش مهربونی کرده و اینا ولی خب روشش نتیجه نداده اون شکلی که خودش انتظار داشته. 

    خیلی از جزییات داستان میم رو نون میدونه و همیشه منو سرزنش میکنه. طوری منو سرزنش میکنه که بعد حرف زدن باهاش من یه وقتایی حتی گریه میکنم. همیشه هم خودش ناراحته و در حال گریه و اینا. گاهی وقتا هم دروغ های تابلویی میگه که مثلا من با فلانی اصلا در تماس نیستم در حالی که 2 مین قبلش من با پشره دیدمش. اینا حالا به من ربطی نداره واثعا چون زندگی شخصی خودشه ولی به روز بهش گفتم که ببین من دیگه سر داستان میم نمیخوام خودم رو سرزنش کنم و لطفا دیگه در موردش حرف نزن. باز دوباره دیروز زنگ زده بود که وای چقدر میم توی مهمونیه خوب شده بود و خوشتیپ شده بود و اگر این کارایی که تو باهاش کردی رو من با فلانی ( همون دوس. پسرش) کرده بودم که الان صد در صد با من کات کرده بود و میدونی تو من چقدر سخت یکشیدم تا اینو دوباره به رابطه برگردوندم و ... خلاصه از این حرفا 

    و هر بار که این چیزا رو به من میگه من حالم بد میشه. باز برام یاداوری خاطرات میشه باز میرم تو لاک خودم باز گریه میکنم باز خودم رو سرزنش میکنم هر چی هم براش توضیح میدم که بابا میم هم یه سری ایرادات داشت از همه مهمتر این که معلوم نبود واقعا هدفش چیه. اگر من مثل تو با این ادم ادامه میدادم و بعدش یارو ول میکرد میرفت چی؟؟ من هزاران برابر ضربه سنگین تری میخوردم. اینا رو البته بهش نمیگم چون ناراحت میشه 

    ولی همش میگه تو اشتباه کردی تو بد برخورد کردی تو از دستش دادی این چیزایی که تو در موردش میگی معنی خساست نمیده معنی بی فرهنگی نمیده حتی اگر به زبون اورده باشه که من از تعهد میترسیم به وقتش ازدواجی میشه و از این حرفا 

    ولی کلا هر چی ریسیدیم و با خودم حرف زدم و خودم رو قانع کردم و اینا رو همه رو پنبه میکنه با دو تا جمله 

    منم نمیتونم خودم رو قانع کنم که بابا تو اگر روشت جواب داده بود خودت الان هر روز کارت گریه نبود 

    خلاصه خیلی میره رو مخم وافعا دلم نمیخواد دیگه باهاش در  ارتباط باشم 

    چقدر پستم خاله زنکی شد 

    چقدر دلم دلداری میخواد 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲ فروردين ۰۳

    سال نو مبارک

    دیشب رفتیم مهمونی دانشگاه به مناسبت سال نو 

    خوب بود. من کلی آلوگارسون کرده بودم و زیبایی ها رو ریخته بودم بیرون:)) البته نه که لباس بدی پوشیده باشم. یه کت شلوار ساده با شومیز با پاشنه بلند. موهامم صاف کرده بودم ریخته بودم دورم. با یه میکاپ سبک. یه استایل کاملا متفاوت با حالتی که میرم دانشگاه ( آسمان و الهه شماها میدونید چی میگم). قبلا هم شده بود که دورهمی ها رو اینطوری برم ولی نه انقدر واضح و بی پروا! خیلی نگران قضاوت ها بودم که البته قضاوت هم شدم. یعنی نمیدونم اسمش رو بذارم قضاوت یا چی ولی هر کدوم از دوستام منو میدیدن میومدن جلو complement میدادن! میگفتن وای چقدر تغییر کردی و اینا. چقدر خوشگل شدی. چه کار خوبی کردی و اینا. دیگه مجبور بودم دونه دونه برا هر کدومشون توضیح بدم که عاقاا من یه امشب رو خواستم به خودم حال بدم وگرنه از فردا بر میگردم به تنظیمات کارخونه. 

    دوست ندارم اینجا خیلی اشاره به جزییات کنم شاید در همین راستا یه پست رمزی گذاشتم

    نگران بودم راستش ولی خب دوس داشتم این کار رو بکنم حتی دوس دارم اگر بعدا هم مراسمی اینطوری باشه یا یه سری ها رو بخوام مثلا خونه دعوت کنم برا تولدم یا هر چی همینطوری باشه. شایدم خیلی wierd باشه نمیدونم. این که وسط هوا و زمین باشی. شایدم یه تصمیم دیگه گرفتم نمیدونم تنها چیزی که میدونم این بود که دیشب به یه همچین تنوعی نیاز داشتم. 

    خلاصه دیگه یارو (میم) هم اومده بود. تنها بوددوستاش نبودن. سر میزشون یه سری بچه های دیگه بودن که میدونم باهاشون دوست نزدیک نیست. بچه ها میگفتن چندین بار برگشته سمت من و نگاه کرده.

    من که خب خیلی حواسم بهش بود ولی نسبت به قبل بی تفاوت تر بودم مخصوصا که دوستام هر موقع حرفش میشه خیلی ازش مثیت حرف نمیزنن. مثلا یکی از بچه ها که اصلا نمیدونست بین من و اون دوستی بوده و الان به جدایی ختم شده میگفت این پسره اصلا انگار بزرگ نشده. خیلی ناپخته عمل میکنه. راست هم میگفت و من هر بار مطمن تر میشم که به درد من نمیخورد. البته این به این معنی نیس که دلتنگ نشم یا اون دوپامین کوفتی با یاداوری خاطرات دوباره تو مغزم ترشح نشه ولی خب به هر حال دیشب خنثی تر بودم و گاهی به این فکر میکنم که وقتی نمیبینمش بیشتر بهش علاقه دارم تا وقتی میبینم و این یه جورایی نشون میده که به آدمی که توی ذهنت ساختی انگار بیشتر علاقه مندی تا خود واقعیش و عامل تنهایی هم خیلی موثره توی این قضیه. 

    دوست صمیمیه همخونه سابق هم اومده بود. میگفت همخونه تصمیم به ازدواج با دوس. پسرش رو داره. پسره خیلی متفاوته با خودش و خود همخونه همیشه میگفت من اینو برا ازدواج نمیخوام. خلاصه منم گفتم مبارکش باشه بهش بگو عروسیش منم دعوت کنه حتما میام. یه جورایی نشون دادم هیچ کینه ایی دیگه ازش ندارم که البته واقعا هم ندارم و همه اون داستانا از دلم یه جورایی رفته. البته به جز توهینی که به خانواده ام کرد که اونم گذاشتم پای مستیش و حماقتش.

    بگذریم 

    دیگه بعد مهمونی اومدم خونه یه کم با خدا خلوت کردم و نماز خوندم و سال رو تحویل کردم

    خلاصه که عیدتون مبارک الهی که سال خیلی خوبی برای هممون باشه

     heart الهی آمین heart

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱ فروردين ۰۳
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی