از آبروم میترسم

همیشه خودم رو سرزنش میکنم. چرا بیشتر درس نخوندم؟ چرا نفهمیدم باید چی کار کنم. چرا حواسم نبود که چه غلطی دارم میکنم. چرا حواسم به معدلم نبود. چرا وقتی معدل لیسانس رو گند زدم فکر نکردم که تو ارشد باید جبران کنم؟ چرا وقتی ارشد گند زده شد نیومدم وقت بذارم روی زبان و مقاله و این چیزا. جرا الان؟ چرا در استانه ۳۰ سالگی هیچی ندارم. به جز یه کار که اونم...

خدایا...

کمکم کن. دارم با چشم پر از اشک مینویسم. تو خودت شاهدی که من چقدر تو دوران دبیرستان و مدرسه خوب بودم. چقدر ممتاز بودم. نمیدونم چی شد که توی داشنگاه یهو اونطوری افت کردم. خدایا هیجی ندارم برای دلخوش بودن بهش. منو ببخش ... اینا رو به حساب ناشکری نذار به حساب درد دل بذار. دلم میخواد باهات دردل کنم. احساسا میکنم هیشکی منو نمیخواد. احساس میکنم هیچ جا حایی ندارم. هیچ اینده ایی ندارم. احساس میکنم تمام اونچه که بهم دادی رو هدر دادم. خدایا من شرمنده تو هستم. تو به من همه چی دادی ولی من الان هیچی ندارم. با دستای خالی اومدم پیشت. ببین که دلم پر از ترسه. ببین که مغزم خالیه ببین که هیچی ندارم خدایا کمکم کن خدایا هلم بده به سمت موفقیت. یه کاری کن پیش برم له جلو و یه کم دلم خوش بشه. خدایا ازت سلامتی میخوام برای همه. برای خودم و خانواده ام. ای خداااا......دلم خیلی گرفته. احساس تهی بودن احساس خالی بودن احساس بی ارزش بودن خدایا ابروم ابروم ابروم

 

خدایا به فریادم برس از ابروم میترسم...

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۳۰ آبان ۰۰

    پستی که رفته بود توی آرشیوها

    یک سال و هشت ماه و نوزده روز...

    "یکی از مسایلی که من به جوان ها علاقه مندم پیشنهاد کنم این است که عشق و علاقه داشته باشن و زحمت بکشن ولی خودشون رو تحت فشار این که من باید فلانی بشم نذارن اون باعث میشه که یه خورده جهت سلول های مغزی با هم شروع کنن دعوا کردن....

    با کمال آرامش با کمال سادگی دنبال یاد گرفتن همون جهتی که دارن برن. بدون اینکه خودشون رو تحت فشار بذارن. موقعی که خودشون رو تحت فشار بذارن فشار نمیگم که یاد نگیرن بلکه حرص این رو داشته باشن که الان من میخوام در عرض دو سال آینده نابغه دنیا بشم این باعث میشه که سلول های مغز اصلا دیگه کار نکنن جلوی کار سلول های مغز رو میگیرن چون براشون همش التهاب و ترس و وحشت هست که من کارای لازم رو آیا انجام دادم یا ندادم یا دارم میرم دو سال دیگه میشم به اونجا که میخوام یا نه؟ اینجور افراد همه شکست میخورن چرا؟ چون آرامش فکری ندارن.

    مهمترین موفقیت موقعی است که کسی برای خودش در افکار خودش آرامش فکری درست کنه و با یک برنامه تمیزی روز خودش رو تشکیل بده"

    متن بالا رو عینا از روی یه کلیپی نوشتم که خیلی اتفاقی توی اینستا الان دیدم. صحبتهای پروفسور سمیعی...دقیقا زمانی که داشتم به خواب دیشب فکر میکردم. به این که دختر همکلاسی سابق با کمتر از نصف توانایی ها و قابلیت ها و استعدادهای من اونقدر تلاش کرد که دیشب توب خواب دیدم به جایی که میخواسته رسیده و بهم پیام داده و من داشتم توی خواب دق میکردم از این که چرا من نشدم؟؟؟

     

    راستش ناراحتم. دروغ چرا ناراحتم خیلی هم ناراحتم ولی...شاید این کلیپ که همین لحظه اتفاقی سر راهم قرار گرفت میخواد به من درس بده. بهم بگه ارامش ارامش ارامش رمز موفقیت ادمهاست. شاید میخواد بگه گور بابای یک سال و هشت ماه و نوزده روز. گور بابای بقیه. گور بابای این به اصطلاح عقب افتادنا گور بابای این که شاید نهایتا تا یک ماه دیگه قرار باشه دورکاری تموم بشه و تو دوباره برگردی به محل کار سابق و ساعتها توی ترافیک بمونی و احتمالا اعصابت خورد بشه گور بابای بیگاری کشیدن های محل کار گور بابای همه استرس ها و نگرانی های این مدتت ...

    دستام یخ کردن و چشمام توی اشک جمع شده. خدایا منو ببخش به خاطر تمام مسیرهای اشتباهی که رفتم. به خاطر تمام گندهایی که به زندگیم زدم به خاطر تمام فرصت هایی که از دست دادم. من پر از حسرتم پر از ناراحتیم و این غیر قابل انکاره. بالای ۹۰ درصد هم خودم رو مقصر میدونم اما... نمیدونم شاید شرایط و محیط و مسایل زندگی هم بی تاثیر نبوده تو این گند زدنا...

    خدایا کمکم کن. اونطور که صلاحم هست راه های خیر و برکت رو برام باز کن. میدونم که الان بهم میگی الانت رو بچسب. میدونم که بهم میگی من جبارم و برات جبران میکنم. تو از الان قدم هات رو درست بردار

    ادامه دارد...

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۴ شهریور ۰۰

    همینجوری بمون نذار تغییرت بدن این آدمای بد

    سلام خدای مهربون 

    تو دلم بمون نرو بیرون خواهش میکنم. من بهت خیلی احتیاج دارم. تنهام نذار. یه جوری هوام رو داشته باش که تا اخر این هدف مقدس برم و بدنم و روحم و خانواده ام و کل زمین و زمان باهام همراهی کنن. خدایا سالم باشم خودم و خانواده ام. خدایا کمکم کن. فقط از خودت بر میاد فقط از خودت. 

     

    پ ن:‌وقتی بقیه فکر به فکر پیشرفت خودشونن بهتره که تو هم فقط به فکر پیشرفت خودت باشی...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰

    سرم درد میکنه!

    سردرد فعلی رو نمیدونم به چی نسبت بدم؟؟ به خوب نخوابیدن دیشب یا عوارض پساواکسن یا کمبود عاطفی ناشی از بی توجهی ها و تنهایی یا حرص خوردن به خاطر خودسرزنش گری ناشی از اهمال کاری و ...

    بعضی وقتا حس میکنم تبر زندگی خودمم! خودم یه تبرم که میرم محکم میزنم به ریشه درخت زندگیم. یه درخت صنوبر قشنگ بلندبالا و سبز که انقدر اذیتش کردم که الان شده یه درخت با برگهای خسته و در حال زرد شدن. یه ریشه خشک و یه تنه خسته که هیچ شادابی و زیبایی نداره. هنوز استواره هنوز سایه میده هنوز به بقیه منفعت میرسونه ولی دیگه نه شادابی و طراوت و خوشگلی داره نه هیچ فایده دیگه...

     این درخت هنوز میتونه جون بگیره؟؟؟ :(                                                                                                                                                                                                                                                                                                                       پی نوشت ۱: همیشه به ادمها فرصت ندید که تو زندگیتون دایمی باشند. بعضی وقتا یادش میره که به راحتی میتونن توسط ما شوت بشن بیرون از زندگی و این به ضرر اونهاست نه ما

    پی نوشت ۲: سرم دردئ میکنه                                                                                                                                                                                                                                  

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    شکرگزار باشیم

    نمیدونم چرا هر شب از بیرون صدای روضه میاد. هنوز محرم نشده. شهدت امام جواد(ع) هم هنوز نشده نمیدونم چرا؟ مراسم دعا و اینام که نیست. بدم نیس منو میبره به زمستون و پاییزای سالای قبل که محرم بود و هر شب خیابونمون غلغله میشد از ماشینایی که میومدن برن روضه...

    و باز هم دور کار شدیم. خدا بخیر بگذرونه. 

    سوزش معده بهتر شده شکر خدا ولی همچنان کامل خوب نشدم. خدایا یه کاری کن خوبه خوب بشم. دارم روزی ۱۰ تا قرص دقیقا میخورم. این چند روز اخیر هم رعایت غذایی نکردم. بستنی و بیسکوییت و کوکوسبز چرب و نون باگت و...حسابی بدترم کرد. باید رعایت کنم. 

    هفته پیش آقای همکار از ایرادهای خانومش میگفت. میگف گیر میده که بریم برا خونه جدید فلان وسیله رو بخریم و اینا. ادامه حرفاش گف خوب نیس ادم درگیر روزمرگی بشه. که مثلا صبح تا شب کار کنه شب بره خونه روز تعطیل دوباره به فکر این جور چیزا باشه...تو دلم بهش گفتم ناشکری نکن. اون موقع که درگیر پنیک شدم یه زمانها و روزهایی رو تجربه کردم که با خودم میگفتم یعنی من به زندگی عادی بر میگردم؟؟ یعنی من میتونم باز کارای عادی روزمره ام رو بکنم؟؟ یعنی من میتونم بازم رویا داشته باشم؟؟ میتونم بازم برای چیزی خوشحال باشم؟؟ میخوام بگم که حتی برای روزمرگی ها هم باید شکر کرد. کسی اینو میفهمه که حداقل یه روز از عمرش رو جوری سپری کرده باشه که با تمام وجودش خواسته باشه دنیاش بشه مثل روزمره های مردم عادی...دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم. انقد حالتای بدی بود که همیشه از خدا میخوام هیچ وقت اون روزا و اون حالتا برنگردن. خدایا شکرت بابت همه چی. خدایا منو ببخش که اونطور که باید و شاید شکرت نمیکنم. منو ببخش که همیشه اینقدر طلبکارم. خدایا منو ببخش. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۸ تیر ۰۰

    مقاله

    همین الان مقاله رو فرستادم برا استادا

    خدایا خودت یه کاری کن که کارام بیفته رو روال خوبش. یه غلطک سریع السیر...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

    خدایا مرسی که هستی همیشه بمون برام

    نشستم روی کاناپه و دارم ادیت های اخر رو انجام میدم که مقاله رو ان شالله بفرستم برای استادا. این مقاله هم تاریخی شده. فک کن سال ۹۷ ایده اش پیاده شد و شد پایان نامه. سال ۹۹ نوشته شد و فریتاده شد برای استادا و حالا ۱۴۰۰ داره ادیت دوم میشه!

    بازم شکر...

    هر چیزی توی زندگی برا ادم درسهایی داره. سخت یهای این یک سال و اندی بهم یاد داد یه کم با خودم مهربونتر باشم. بهم یاد داد خودم رو ببخشم. بهم یاد داد باید از تک تک لحظه های زندگی استفاده کرد. خدایا مرسی که همیشه کنارم بودی و دستای پر مهرت تو بدترین شرایط به دادم رسید و منو از منجلاب کشید بیرون. هنوز خیلی بهت احتیاج دارم. تازه فهمیدم که هیچی نیستم. هیچ قدرتی ندارم. همه چی وقتی اتفاق می افته که تو بخوای...

    دیگه مهم نیست که همکلاسی سابق اون دختر ماتمزده غرغرو افسرده آب زیرکاه ریز ریز کاراش رو کرد و به رویاهاش رسید و دست منو گذاشت تو پوست گردو. دیگه مهم نیست ۱ سال و نیمم با افکار منفی و اتلاف وقت هدر رفت. دیگه مهم نیست که تا این سن خیلی رویاها داشتم و هنوز بهشون نرسیدم. هیچ کدوم از اینا دیگه مهم نیست. 

    مهم اینه که شکرگزار داشته ای الانم هستم. مهم اینه که رفیق چندین و چندساله ی گمشده ام رو پیدا کردم. خدا رو پیدا کردم. مهربونترین عالم. قدرتمندترین عالم...حالا دیگه احساس بی پناهی نمیکنم و پیدا کردم رفیقم از هر چیزی برام ارزشمندتره...خدایا شکرت.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۶ تیر ۰۰

    حس حقارت

    حالم خوش نیست 

    چه اصراریه که اینجا وانمود کنم حالم خوبه؟؟ نه خوب نیستم. امروز خواستم با انرژی بشینم سر کارام. حتی با این وضعیت معده دردناکم قهوه هم خوردم ولی بازم روز از نو روزی از نو. یک ساعت اولش خوب بود یعد شروع شد چک کردن های الکی تو این سوشیال مدیای لعنتی. بعدشم دیدن بلیط پرواز خام اعتماد به سقف به مرکز امریکای شمالی. 

    احساس مرگ دارم. پر از حسرتم. میدونم اگر قدر داشته هام رو ندونم زندگی مسیری رو برام به وجود میاره که بفهمم قبلا چقدر وضعیتم خوب بوده. ناشکری نمیکنم از دست خودم ناراحتم. از خودم عصبانی ام. احساس عقب موندن از هم دوره ای ها و هم کلاسی ها و حتی همکارا. خیلی حس بدیه. ادم رو نابود میکنه. 

    خدایا خودت کمکم کن 

    من خیلی ضعیفم 

    خیلی

  • ۰
  • نظرات [ ۴ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۰

    ۴۸ دقیقه بعد از بامداد

    به نام خدای مهربونم

     ساعت از نیمه شب گذشته. خدا رو شکر میکنم که بالاخره یه دستی به سر و گوش این خونه آشفته کشیدم. حالا این منم لپ تاپ به دست منتظر دم کشیدن بابونه بلکه این معده سرکش آروم بگیره و این جسم خسته به خواب بره...

    چیزی قریب به ۴ سال میگذره از روی که تصمیم گرفتم آینده دیگه ای برای خودم رقم بزنم. و چقدر بالا و پایین ها بود که هنوز بعد از ۴ سال حتی نتونستم قدم اول رو بردارم. 

    من خودم رو بخشیده ام. خودم رو به خاطر تصمیمات اشتباهم به خاطر راه های اشتباهی که رفتم و راه های درستی که باید میرفتم و نرفتم خودم رو بخشیدم. به خاطر تمام ضجرهایی که به خودم دادم به خاطر تمام ملامت ها و سرزنش هایی که به حق یا ناحق در حق خودم کردم خودم رو بخشیدم. 

    احساس میکنم این همه خشمی که نسبت به خودم دارم هر روز تن و روح بیچاره ام رو زخمی میکنه. اخر شب من میمونم و یه جسم خونین و یه روح خسته که پرت میشه توی تختخواب و به این فکر میکنه که چطور فکر نکنه تا خوابش ببره... دلم میخواد بخوابم. بخوابم که این جهان رو درک نکنم. خلسه قبل خواب رو دوست دارم. چون یادم میره که چی تو فکرم گذشته...

    دلم برای خودم میسوزه. دختر تو کی اینقدر سختگیر شدی که اینطوری بیفتی به جون خودت؟؟ هیچ دقت کردی چند ساله که داری خودت رو اینطور آزار میدی؟؟؟

    چقدر این کیسه آبگرم ادم رو اروم میکنه. مخصوصا که موهای خیست رو پیچیده باشی لای حوله و آب سر چک چک بریزه روی گردن یخ کرده دردناکت. 

    خدایا متاسفم

    منو ببخش

    متشکرم

    دوست دارم. 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۷ ارديبهشت ۰۰
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی