اینجا چه میکنم؟!

بعضی وقتا که از اتوبوس پیاده میشم و مسیر ۱۰ دقیقه ایی تا خونه رو پیاده راه گز میکنم به این فکر میکنم که من اینجا چی کار میکنم؟! یهو انگار که از خواب پریده باشم! به خودم میام و میگم من این سر کره زمین تنها و بی کس چی کار میکنم. 

پ ن ۱: همخونه رفت ویکند پیش جناب شوهر آینده و من تنها شدم همچنان

پ ن۲: باید پتو بخرم ولی خیلی گرون بود. با هزار بدبختی رفتم تا اون سر شهر و اخرش فهمیدم که باید انلاین بخرم

پ ن۳: کوردینیتور خنگ باز برنامه منو تغییر نداده. خدایا چی کار کنم اخه من :(

 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    خدایا کمک پلیزززززززززز

    دیروز روز خیلی سختی بود. صبحش که پا شدم پر از استرس بودم کل شب رو درست نخوابیده بودم و همش کابوس دیده بودم. پیام هم دادم به خونه و خبری ازشون نشد.

    بعدش شروع کردم به گریه کردن. تقریبا یک ساعت گریه کردم و اشک ریختم و همینطوری هم ذکر میگفتم و صلوات میفرستادم :))

    ظهرش رفتم کلاس. وسط کلاس ایمیل یارو رو خوندم که درخواستم رو قبول نکرده. دنیا رو سرم خراب شد. با امیر (اسم مستعار) پاشدیم رفتیم دفترش ببینیم چی میگه. کلاس رو که میس کردم هیچی خودشم پیدا نکردم. شب که بر میگشتم خونه دلم از همه دنیا گرفته بود. دلم میخواست کسی بود بهش زنگ میزدم و درد دل میکردم. ایران که نصف شب بود و نمیشد. به میم پیام دادم گفت شب بهت زنگ میزنم.

    شب زنگ زد ولی خیلی عجله داشت. خیلی کار میکنه خیلی کار داشت. از برخوردش خوشم نیومد و سریع تشکر کردم و قطع کردم. بعد ۱ ساعتش دوباره زنگ زد. خودش فهمیده بود خیلی بد باهام صحبت کرده. باز توضیح داد که چی کار کنم که مشکل حل بشه. خیلی سرد برخورد کردم و بازم زود تشکر کردم و خدافظی... 

    حتی بهم گفت بعدا بهم بگو که چی کار کردی ولی من نمیگم چون حس میکنم غیر از این که خیلی آدم بیزی هس دلمم نمیخواد دیگه باهاش خیلی ارتباطی داشته باشم. احساس میکنم خیلی منو کوچیک کرد. هر چند میدونم که قصدش این نبود ولی خب من چرا باید بهش خبر بدم که نتیجه چی شد. پیام نمیدم مگر اینکه خودش پیام بده و بپرسه...

    پایین نشسته بودم یه چیزی بخورم که طبق معمول دوس. پسر همخونه اومد فهمیدم یواشکی داره بهش میگه باید بریم اتاق. دیگه همون موقع سریع بلند شدم بهش گفتم من میخوام برم بالا و تو اینجا راحت باش! بعدشم که حموم و یه ایمیل مفصل به استاد و توضیح و از اینجور چیزا...اخر شب هم مارکو پیام داد که برات دعا کردم. دیگه بعدشم خوابیدم.

    جدیدا صبحا که بلند میشم راضی و هپی پا نمیشم. نگران بلند میشم یا فسرده و فس شده! باید رو خودم بیشتر کار کنم. باید توکلم رو بیشتر کنم و از همه مهمتر اعتماد به نفسم رو. مطمنم همه چی خوب پیش میره و خدا از داشته هام حفاظت میکنه. کمکم میکنه اینو مطمنم . دستش رو دارم توی تمام کارهام میبینم.

    امیدوارم این مساله هم حل بشه....خدایا کمک پلیییییییییز

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۳ دی ۰۱

    کشف تازه

    یه چیزی رو تازه کشف کردم!

     

    اینجا کیس خیلی زیاده :)) چه برای ازدواج چه برای دوستی ( به قصد ازدواج یا به غیر اون)

     

    تا کشف بعدی خدانگهدار!

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۲ دی ۰۱

    اولین روز درسی پر استرس

    کم کم چالش های اینجا داره خودش رو نشون میده. درس ها و تغییر گرایشی که دارم یه عالمه پیش نیاز داره که هیچ کدومش رو من ندارم و واقعا استرس گرفتم. حس میکنم این پروگرم از یه پروگرم پی اچ دی خیلی سخت تره. دکترا رو حداقل میدونی میخوای چی کار کنی و هر چی استاد بهت گفت رو انجام میدی. بعدم من کلا تو ریسرچ قوی ترم تا درس و این چیزا خوندن. امروز ظهر به محض این که مارکو پیام داد بهش زنگ زدم. باهاش درد دل کردم شایدم نباید میکردم نمیدونم ولی خب حس میکنم برام دعا کرد چون ظهر یه خواب عمیق رفتم و بعدش که بیدار شدم هم خیلی آروم تر بودم هم حالم خیلی بهتر بود و استرسم کمتر. مشکلات انتخاب درسا هم خداروشکر تا حد زیادی حل شد. 

    میخوام برم پایین غذا درست کنم برا فردام ولی همخونه طبق معمول دوس پسرش رو آورده خونه و خب من معذبم! الان یادم افتاد که فردا تا ظهر وقت دارم که غذا درست کنم پس ولش کن. بچپم تو همین اتاق کار کنم بهتره.

    خدایا یه کار کن این پسره کمتر رو مخم بره و کارام رو روال بیفته. خدایا مشکلاتم رو حل کن ...امیدوم به توعه. 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۰ دی ۰۱

    جلسه معرفی

    امروز رفتیم برای مراسم معرفی و اینجور چیزا

    بهتر از اون چیزی که انتظارش رو داشتم مکالمات رو میفهمیدم و خب از این بابت خداروشکر میکنم 

    همخونه رفت ویکند رو با دوس.پسرش بگذرونه و خوب همین دیگه. 

    امشب هم کلی باهم حرف زدیم و یه جورایی سعی کردم خودم رو براش شفاف کنم. به نظرم بدم نشد حداقل یه کم اون سنگینی بینمون از بین رفت. 

    یه کلیپ هم دیدم که توش خیلی احساساتی شدم و گریه کردم. همین گریه کردن باعث شد سبک بشم. شکر خدا استامینوفن صبح اثر کرد و سوزش گلوم بهتر شد. باید یکی دیگه هم بخورم. 

    هنوز اون داروی اعثاب رو میخورم. هر چند خیلی ضعیفه و عملا جز داروهای اعصاب حساب نمیشه و بیشتر داروی استرسه ولی خب هر چی هست که تا حدی موثره. 

    همین.

    خدایا شکرت. میدونی که جز تو کسی رو ندارم و خیالم راحته که خودت عنان همه چی رو بدست داری. در درجه اول سلامتی و ظهور امام زمان بعد سلامتی برای خودم و خانواده ام میخوام بعدشم همون چیزای خوبی که میدونی. 

    اللهم صل علی مححمد و آل محمد و عجل فرجهم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    تنهایی

    دوس پسر همخونه همین الان رفت و من نمیدونم تا چقدر وقت دیگه قراره بیارتش اینجا! هر چند بدبختا کار خاصی نمیکنن ولی خب ساعت ها حرف زدن توی خونه ایی که عطسه میکنی کل خونه خبردار میشن یه کم رو مخه... فک کن طرف بلند بلند حرف میزنه بعد یهو پچ پچ میشه. من که گوش نمیدم ولی مجبورم برم بچپم تو اتاقم و حتی و برای غذا خوردن هم نیام بیرون. درسته که یه فرصتی میشه که ادم بشینه سر درس و زندگیش ولی خب از طرف دیگه هم انگار حبس شدی توی خونه. اونم خونه ایی که مشترکه و تو حتی داری پول بیشتری بابت اجاره میدی! 

    پسره اینجاییه و ادم بامزه اییه. کیس خوبیه حداقل برا همخونه. یعنی یه جورایی بهتر از همخونه اس! 

    خب بهتره که حسودی نکنیم و عین آدم کارمون رو بکنیم :)))))

    مشکل من حد وسط بودنمه. آدمایی که حد وسط هستن همیشه ضرر میکنن. من نه دختر شوهر بکن و بچه بیار بودم که الان تو این سن سر خونه زندگیم باشم و به آشپزی مشغول و به فکر این باشم که حالا شام اعضای خانواده رو چی بذارم یا سرگرم خاله زنک بازی های مادرشوهر خواهرشوهر باشم نه از اینا بودم که ول باشم تو این اپ ها و همزان با صدنفر...

    سر فرصت میام حرفای بیشتری میزنم...

    پ ن: امشب خیلی احساس تنهایی کردم احساس کردم تو دنیای به این بزرگی هیچ کسی رو ندارم. استرس شدید و غربت رو دارم تازه کم کم حسش میکنم. من تنهایی کم نکشیدم تو مملکت خودمون. تنهایی اینجا هم خیلی شاید بزرگتر از اونجا نیس ولی خب تنهایی تنهاییه دیگه...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۶ دی ۰۱

    دریمس کیم ترو!

    به نام خدایی که لطفش همیشه شامل حالمون بوده 

     

    تقریبا ۱۰ روزی میشه که رسیدم اینجا. از سختی های این مسیر از این که چی شد که بالاخره من رسیدم اینجا نمیخوام حرف بزنم. از هزینه هاش از گریه هاش از خنده هاش از شک و تردید هاش از استرس هاش از همه چی ...

    از اینا نمیخوام حرف بزنم. حالا انگار من اینجام یه گوشه ی دیگه ایی از دنیا. از هوای الوده تهران زیر یه اسمون ابی با هوای پاک نفس میکشم اما خیلی کمبودها هست هنوز. انقدر حرف دارم که نمیدونم از کجا باید شروع کتم. قصه زندگی من در تاریخ ۲۶ دسامبر وارد یه مسیر جدیدی شد. مسیری که هنوز هم مطمن نیستم ایا انتخاب درستی بود یا نه. 

    دکتری فول فاند رشته ی خیلی بهتر از یه دانشگاه متوسط رو به خوب توی انگلیس رو انتخاب نکردم که برسم به اینجا. به این نقطه از زمین که میگن شاید جای بهتری باشه شاید...

    دانشگاه رنک خوبی داره اما از رشته چندان راضی نیستم. مستر مجدد بودن رو دوس نداشتم ولی به محض این که پا توی این شهر گذاشتم (حتی توی این کشور!) خوشحال شدم که قرار نیست ۴-۵ سال اینجا بالاجبار زندگی کنم. از این که مستر رو انتخاب کردم ناراضی نیستم...

    انگار که دوباره برگشتم به سال اول کارشناسی. همون خوابگاه هخمون ادم ها همون سختی ها این بار امام متفاوت تر. اون بار من از شهرستان پا گذاشته بودم توی کلانشهر تهران بدون این که دست چپ و راستم رو بشناسم. یهو دیدم وسط اقیانوسی هستم که نه راه پس دارم نه راه پیش. من عاشق تهران بودم عاشق همون شلوغی ها عاشق همون هیاهوش. بعد یه مدت دلم رو زد و یادم رفت که هدفم از تهران اومدن اصلا چی بود. دلم نمیخواد اینجا هم همون روال رو در پیش بگیرم دلم میخواد همیشه یادم بمونه چرا اومدم و قراره چی کار کنم...

    چیزی که این روزها بیش از هر چیزی ازارم میده متفاوت بودنه. مرزهای زیادی که دور خودم کشیدم و از هیچ کدومشون هم نمیتونم عقب نشینی کنم. تایپ ادم های اینجا با من خیلی متفاوته. باهاشون دوستم باهاشون کنار میام ولی نمیتونم شبیهشون باشم. 

    به جز اون این حس تنهایی لعنتی که بعضی وقتا بدجوری گلوی ادم رو چنگ میزنه. دقیقا شبیه همون دوران لیسانس اما این بار ابدیده تر و با تجربه ترم. اما دروغ چرا هنوزم دختر بچه درونم داد میزنه که دلش میخواد یکی کنارش باشه و نیست. دروغ چرا هنوزم کودک درونم دلش نوازش میخواد دلش میخواد صبح که بیدار میشه یکی کنارش باشه که دلش قرص باشه بهش. که بدونه یکی هست توی  این دنیا که به قول این فرنگی ها The one اونه اما نیست. از اون بدتر این که اینجا تمام دخترا حداقل یه مورد رو دارن بعضی هاشونم چندتا...دخترای ایرانی به پسرای ایرانی محل نمیدن و کافیه یه دوس . پسر اینجایی داشته باشن دیگه خدا رو بنده نیستن...

    همخونه دختر خوبیه. سختی های زندگی زیاد کشیده ولی الان ادمی کنارشه که خیلی ادم حسابیه. یه پسر وایست اینجایی از اون مدل پسر ها که ماها میگم فلانی چقدرررر آقاس:)))

    جالبه که اینجا خیلی ها از توی این اپ های دوست یابی کیس مورد نظر رو پیدا میکنن و همخونه هم همینطوری جناب یار رو پیدا کرده. یه بار باید بیام این مدل جریانات رو اینجا توی یه پست جدا بنویسم.

    خلاصه این که این آغاز داستانی دیگر است الهی که تهش خیر و شادی و سلامتی باشه...

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۵ دی ۰۱

    خدای مهربون

    خدایا

    تو مهربون تر از این حرفایی که منو با دل پر غم یا استرس و اضطراب و نگرانی و تشویش (حتی به اندازه سر سوزن) راهی کنی...من از تو این انتظار رو ندارم. اونم بعد از این همه سختی. خودت مشکل رو به بهترین نحو حل کن.

     

    خدایا شکرت.

     

    پ ن: ایمیل رو به استاد زدم و گفتم بهش که نمیام اوم دانشگاه. استرس دارم خدایا ناراحت نشه خدای مهربون...دستم به دامنت. 

     

    راس العباده : حسن ظن بالله 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۷ آبان ۰۱

    جبران

    از غصه و حسرت دلم میخواد بمیرم. احساس میکنم تو زندگی به هیچ جا نرسیدم. تمام دوستام مهاجرت کردن ازدواج های خوب کردن حتی بچه دارن و سر کار میرن و دارن دکتری تو بهترین دانشگاه های دنیا میخونن. یه عده که دکتری رو هم تموم کردن و بهترین جاها کار گرفتن. ولی من چی؟؟ نه ازدواج کردم نه بچه ایی دارم نه شوهر تحصیل کرده خفنی دارم نه حتی کار درست و حسابی. از خدا گله ایی ندارم از خودم گله دارم. ای کاش زمان به عقب بر میگشت و انتخاب های درست تری میداشتم. ای کاش منم یکی از اون ادمهایی که میتونستن پله ترقی و موفقیتم باشن رو انتخاب کرده بودم تا الان جایی باشم که ارزوش رو دارم. نه این که هر روز بشینم و اینجا و غصه بخورم. 

    خیر سرم امروز نرفتم سر کار که بشینم درس بخونم ولی هیچ غلطی نکردم و فقط حسرت خوردم و حسرت خوردم و حسرت خوردم. 

    احساس شکست میکنم. باورم نمیشه دهه ۲۰ تا ۳۰ هم تموم شد و من هنوز اندر خم یه۸ کوچه ام. هنوز دنبال پیدا کردن شریک زندگی هنوز دنبال رفتن از این خراب شده. هنوز در حال سر و کله زدن با بیشعورهای اطرافم برای قانع کردنشون به رفتن و الان حالم بده. نمیدونم چی بنویسم که عمق ناراحتی و خشم درونم رو نشون بده. نمیدونم چی بگم که وخامت حال درونی و روحیم رو نشون بده. فقط میدونم که بازنده شدم. من تو این مسیر باختم و الان دیگه هیچ چیزی نیست که دلم رو بهش خوش کنم. خدایا من چقدر بدختم...منی که بهترین موردهای ازدواج رو داشتم منتی که بالاترین هوش رو داشتم منی که خانواده ام انقدر برام زحمت کشیدن. ولی من نتونستم هیچ پخی بشم. سر آخر شدم یه عنتر به درد نخور بداخلاق بدقیافه که به زور دوتا مدک زپرتی با معدل داغون گرفت و یه درس خیلی ضعیف و یه وضعیت به درد نخور که هیچ کس حاضر نیست قبولش کنه و فقط مجبوره برای قبول شدن به این و اون باج بده. یه احمق که هنوز نفهمیده باید چطوری زندگی کنه. خدایا احمق تر از من تو این دنیا وجود داره؟؟؟؟ حالا سر پیری با این همه هزینه سنگین تازه باید از سر نو شروع کنم عین این احمق ها. تازه اونم که مشخص نیست چی بشه. خدایا اخه چطور به خودم دلداری بدم. چطور خودم رو راضی کنم چطور حال خودم رو خوب کنم. به چی دلم رو خوش کنم. منو ببخش خدا که هر چی بهم داده بودی رو نابود کردم. من یه بنده ی شکست خورده ی متضرر پر از حسرتم که هیچ راه جبرانی برام نمونده 

    اگر نجاتم ندی با همین سرعتی که دارم پیش میرم چندصباح دیگه ته قعر جهنمت هسستم. جهنم زندگی جهنم مرگ 

    ...

    حالم بده ولی نمیخوام دست روی دست بذارم. نمیخوام عمرم بگذره و ببینم ۳۰ تا ۴۰ هم تموم شد و اون موقع به جای یه دختر تو دهه ۳۰ یه دختر بدبخت تو دهه ۴۰ باشم. دلم نمیخوادم... خدایا یعنی هنوز راه جبرانی برام مونده؟؟ یعنی هنوز که نفس میکشم میتونم امیدوار باشم که برسم به خواسته هام؟؟ به اون چیزی که تو من رو به خاطرش آفریدی؟ هنوز میتونم امیدوار باشم؟ هنوز فرصت دارم که کاری کنم؟؟... خدایا امشب به تو قول میدم. به تو قول میدم امروز ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۱ به تو قول میدم در راستای جبران تمام زخم هایی که به خودم زدم قدم بردارم. محمد(ص) به بنده عامی بود. یه ادم بی سواد بود ولی در عرض یک شب شد برگزیده ی تو شد پیامبر. شد کسی که بعد این همه سال هنوز اوازه اش بین مردم بیشتر و بیشتر میشه. خدایا میخوام بنده خوبی برات باشم. در آستانه اذان مغرب دارم اینا رو با اشک برات می نویسم. شاید تا الان نتونستم اونی باشم که تو میخوای. چه از نظر اخلاقی چه از نظر درسی چه تلاشی که باید تو زندگیم میکردم و نکردم ولی میخوامخ جبران کنم ازت میخوام کمکم کنی من خیلی تنهامنم هیچ پناهی ندارم هیچ حامی ندارم. قول میدم رفتارم رو با بقیه خوب کنم شاید خوب نبودم که به این حال افتادم شاید ناشکری و کفران کردم که نعمت هات رو ازم گرفتی ولی تو همیشه به من مهربان بودی تو همیشه به من بیش  از لیاقتم لطف کردی. قول میدم از این به بعد مراقب همه چی باشم. مراقب خانواده ام مراقب جسمم مراقب سلامتم مراقب وقتم مراقب حال روحیم مراقب انرژی هام مراقب همه چی باشم. 

    منو از این منجلاب بکش بیرون یه بار دیگه بهم فرصت بده قول میدم که تمام تلاشم رو به یاری خودت بکنم. 

    هر چند خسته و زخمی و داغونم ولی ته دلم نمیتونم به تو امید نداشته باشم خدا. منم میتونم به این جاهغا برسم. شاید تو برای من چیز بهتذی در نظر گرفتی.

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۴ ارديبهشت ۰۱

    به سلامت برسون

    هیچ وقت فکر نمیکردم این مساله انقدر توی زندگیم پر رنگ بشه و انقدر حسرتش رو بکشم که هر شب با ضجرش بخوابم و صبح با نگرانی از خواب بیدار بشم.

    دوست صمیمیم که حالا اون سر کرده زمینه و من از دیدن عکس هاش خوشحال که نمیشم هیچ داغون میشم. نه این که بگم چرا اون داره؟ میگم چرا من ندارم و دلم پر از غم میشه. خدایا منو به ارزو هام برسون. به سلامت برسون...

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۹ ارديبهشت ۰۱
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی