شک شک شک

ساعت نزدیک 3! از صبح فقط یا خواب بودم یا رفتم حموم یا خونه رو یه دستی کشیدم یا ناهار درست کردم یا تلفن حرف زدم 

تازه پاشدم اومدم لب! 

کشمکش های درونیم هنوز ادامه داره. در مورد اون پستی که این اواخر گذاشتم. باورم نمیشه که نمیتونم تصمیم قاطعانه بگیرم. خیلی خیلی موقعیت سختیه. هنوز دل دل میکنم. تقریبا 2-3 روز امتحان کردم شرایط جدید رو ولی اصلا نتونستم باهاش اوکی باشم. در یک لحظه بهترین حس رو داشتم در لحظه بعدیش بدترین حس دنیا. حس گناه ولم نمیکنه. حس از چشم خدا افتادن. حس ترس. میدونم اینا شاید زاییده تفکرات خودم باشه و اصلا درست نباشه ولی فکر میکنم امادگی این تغییر رو الان ندارم. حس میکنم در همین حد نصف و نیمه فعلا بیشتر نمیکشم. هرچند اینم خودش برام دوگانگی ایجاد میکنه. ذهنیت بد برای آدمای دیگه ایجاد میکنه. ولی چی کار کنم انگار نمیتونم. دلم میخواد بیشتر به خودم فرصت بدم و یهو یه کاری نکنم که دیگه نتونم تغییرش بدم. 

دیشب خیلی گریه کردم 

همش از خدا میخوام راه درست رو بذاره جلوی پام و تصمبم درست رو کمکم کنه که بتونم بگیرم بدون اینکه دیگه بهش شک کنم 

خدا لعنت کنه اون مردک رو که منو توی این وضعیت انداخت 

اگر انقد منو سر این داستان تحقیر نمیکرد من هیچ وقت به این تغییر فکر نمیکردم. اعتماد به نفس من له شد سر یه موضوعاتی 

یه پست رمزی نوشتم منتشرش میکنم که داستان مشخص تر بشه 

خدایا خودت کمکم کن من خیلی خسته ام 

پ ن: نون چند روزیه که هی پیام میده و زنگ میزنه. از عمد دارم میپیچونمش با این که از این کار متنفرم. ولی واقعا چاره ایی نیست. حرکتی که اون روز کرد واقعا دارک بود از طرفی اصلا دیگه از حرف زدن باهاش حس خوب نمیگیرم. به شدت برام انرژی منفی داره. یادم نیس اینجا تعریف کردم که چی کار کرد یا ن. منو دعوت کرد خونه اش بعد 5 مین مونده به این که برم سمت خونه اش پیام داد و یه جورایی کنسل کرد و بعدشم بهم دروغ گفت و از استوری یکی از بچه ها تابلو شد. خب مگه دیوانم که با همچین آدمی رابطه ام رو ادامه بدم؟؟ اخه چه نفعی این ادم به من میرسونه. الانم میدونم چی کار داره که انقد پیگیری میکنه. استوری اخرم رو دیده و میخواد فضولی کنه در حالی که خبر نداره که من دیگه نمیخوام باهاش دوستیم رو ادامه بدم. یعنی در واقع افتادم روی احترام گذاشتن به خودم و هر کسی اینو زیر پا بذاره از دایره دوستان من خارجه 

مگه روح و روانم رو از سر راه آوردم که بذارم هر کسی بیاد یه لگدی بزنه و له کنه و بره ؟؟؟ بالاخره آدما باید بفهمن که فهم و شعور داشتن هم چیز مهمیه. 

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    #یادآوری 2

    تعطیلاته 

    ساعت از 10 شب گذشته 

    وایسادم منتظر اتوبوس هوا سرده ولی نه خیلی 

    یه سرمای لذتبخش

    خسته ام 

    بند بند وجودم درد میکنه کمرم درد میکنه. نگران اینم که کارم خوب پیش نره. کار ریسرچم 

    به این فکر میکنم که فردا چی بپوشم 

    به خونه فکر میکنم که به هم ریخته اس. ظرف فسنجون دستمه. به این فکر میکنم که برم خونه رو مرتب کنم و فردا غذای مدل دوم رو درست کنم 

    به این فکر میکنم که حتما اون چقدر الان ذوق داره 

    خوابم میاد 

    پ ن : بی تفاوت شدم ولی به این معنی نیست که دوست نداشته باشم دلش برام تنگ شده باشه. اگر میدونست چقدر چیزا عوض شده با کله بر میگشت. اگه میدونست برگشتنش چقد متفاوت با قبل خواهد بود با کله بر میگشت. کاش اینا رو میفمید کاش اینا رو میدونست کاش درک میکرد. کاش کینه و غرورش و لجبازیش یه درجه از عشق و محبت براش کمرنگ تر بود. کاش به حرف دلش گوش میکرد...

     

  • ۲
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۴ فروردين ۰۳

    پسره ی اسکول

    دیروز از این پسره که باهاش کار میکنم خواستم یه کاری برام انجام بده. کار خاصی هم نبود صرفا چون اپ ادیت داره و اپش پولی هست و من ندارم. کاری که 5 دقیقه هم طول نمیکشه 

    لعنتی جواب داده که خودت باید انجام بدی این کارا رو و حالا این سری من انجام میدم. جدیدا خیلی پررو شده. از زیر همه چی در میره و یه جورایی سمبل میکنه. 

    از یه طرف ساپورتش رو کم کرده از یه طرف به تخریب کردن هاش ادامه میده. قبلا که در برابرش کوتاه میومدم به خاطر این بود که انصافا کمک میکرد. الان بخواد کمک نکنه و تخریب هم بکنه که نمیشه. این سری بخواد باهام بد حرف یزنه بهش تذکر میدم که داری با بی ادبی با من حرف میزنی. خودشم میدونه که اینجا ممکلت خودم و خودش نیس که بخواد هر طوری دلش میخواد حرف بزنه. شکر خدا اینجا هیچی نداشته باشه یه چیز داره اونم این که به زن خیلی اهمیت میدن و کلا یه جورایی به نظر من دختر اینجا جنس اوله 

    بخواد بد حرف بزنه میرم به استاد اسکلیت میکنم

    دیشب داشتم با تراپیست راجع به همین حرف میزدم. میگفت اون اعتماد به نفس تو رو تخریب نمیکنه در واقع خودت داری این کار رو میکنی. خودت در درون هی داری به خودت فحش میدی و سرزنش میکنی و اون عملا داره این رو به تو نشون میده. وگرنه اون حرفش رو میزنه و میره. عین یه ادمی که مثلا دیوونس و میاد بهت فحش میده. خب ادم عاقل به خودش نمیگیره میگه اخی طفلی دیوونس خدا شفاش بده. 

    باید بیشتر بخونم و حساب شده تر کار کنم. بقیه مگه چی کار میکنن منم مثل بقیه. درسته استادی ندارم که کمکم کنه ولی بالاخره به قول تراپیست راهش رو پیدا میکنم مثل هزاران چیز دیگه که راهش رو پیدا کردم. بیشتر از 20 ساله دارم درس میخونم دیگه. یه کم رو اعتماد به نفسم کار کنم و با خودم مهربون تر باشم همه چی حل میشه. 

    همین الان اومد. اه ازش بدم میاد. پسره اسکول

    پ ن: خودم درستش کردم. آخه خدایی این چی بود که من به خاطرش از این کمک خواستم. 

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۰۳

    خدایاا شکرت

    خدایا همونطور که خیلی از ناممکن های زندگی من رو که هیچ وقت فکر نمیکردم حل بشه رو حل کردی 

    یه مدلی که بهم ثابت شد فقط و فقط کار خودت بوده 

    همونطوری و بلکه خیلی هم بهتر دغدغه این روزهای من رو حل کن 

    خدایا همه چی رو به خودت سپردم 

    امروز خوندم گه گاهی باید همه چی رو رها کنیم و از سر راه تو بریم کنار 

    اچازه بدیم تو کارت رو بکنی 

    خدایا من از تو گم نگرفتم و کم ندیدم که حالا به کم از تو راضی و قانع باشم 

    32 سال با من اینطوری رفتار کردی 

    چطور باور کنم الان که بیشتر از هر زمانی که بهت احتیاج دارم و منتظرم که دستت بیاد وسط رهام کرده باشی و کاری نکنی 

    خدایا شکرت که هستی و حواست بهم هست. تا وقتی هستی نگران هیچی نیستم مطمنم که همه چی رو بهترین تحو ممکن درست میکنی heart

  • ۱
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۰۳

    حس میکنم گم شده ام

    ذهنم خیلی مشغوله و تمرکز کردن طبق معمول سخت 

    هی میخوام بیام بنویسم میبینم بخوام بنویسم باید بشینم از اول کلی توضیح بدم تا یکی که میخونه بفهمه چی به چیه 

    بیشتر هدفم اینه که ذهنم خالی بشه ولی خب بی احترامی به مخاطبه اگه بخوام خیلی رو هوا بنویسم

    ولی حوصلم نمیکشه 

    یکشنبه بچه ها رو دعوت کردم خونه ام. کلی از خونه و دیزانش تعریف کردن. بهشون گفته بودم اگر میخواین با خودتون د.ر.ین.ک بیارید من اوکی ام ولی هیشکی نیورده بود. نمیدونم واقعا نمیخواستن یا به احترام من این کار رو کردن. فکر میکنم بیشتر دومی. 

    یه تغییر خیلی بزرگ دادم توی زندگیم. قبلش باخودم هپی نبودم. الان هستم؟؟ راستش نه 

    یعنی نمیدونم. حس خیلی خوبی نسبت بهش ندارم. عذاب وجدان دارم. حس میکنم خدا دوست نداره. از طرفی شبای قدر خیلی از خدا خواستم که کمکم کنه تصمیم درست بگیرم و خیلی هم گریه کردم. بهش هم گفتم که اگر تصمیمم رو عملی کردم از سر دشمنی و لجبازی با تو نیست. فرداش مارکو زنگ زد و بهم اون حرفا رو زد و من به عنوان نشونه گرفتم. نیدونم دارم خودم رو راضی میکنم یا برعکس دارم زیادی به خودم سخت میگیرم. وقتی ادمایی رو میبینم که ثابت قدم بودن از خودم بدم میاد. حس میکنم ضعیف بودم که نتونستم با مشکلات داستان کنار بیام ولی خب از طرف دیگه هم این اخرا دیگه خیلی اذیت بودم. انگار از شخصیت واقعی خودم دور افتاده بودم. همش با خودم کشمکش داشتم. خدا لعنت کنه میم رو که اومدنش تو زندگی من اینقدر نحس بود. مردک عوضی. 

    نمیدونم چون اول ماجراس اینطوری ام یا کلا اینطوری میمونه. کاری بود که باید انجام میدادم. 2-3 تا از شماها که منو میخونین احتمالا بتونید حدس بزنید. اگر حدس زدید برام خصوصی کامنت بذارید ببینم جقدر حدستون درست بوده:))

    خیلی کار دارم. سرم درد میکنه. گشنمه خوابم میاد. خجالت میکشم. نگرانم. میترسم. استرس دارم. خدایا من چی کار دارم میکنم با این زندگی. واقعا نمیفهمم چی کار دارم میکنم با زندگیم. حس میکنم گم شده ام...

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۱ فروردين ۰۳

    دیگه نمیخوام با تو دوستی ای داشته باشم

    یعنی ساعت ها مشاوره و تراپی و کار کردن روی خود و ورزش و سعی در بهتر کردن حال خوب خود و همه اینا رو یک ساعت تماس تلفنی با نون میتونه برای من از بین ببره.

    دیشب زود رفتم خونه که مثلا بخوابم بیدار بشم برا شب قدر و اینا. به محض این که بلند شدم دیدم میس کال ازش دارم. چند روزی بود که مدام بهم زنگ میزد و من یه چورایی میپیجوندم به بهانه سرشلوغی و اینا. دلیلش هم این بود که چند شب پیش نزدیکای افظار بهم زنگ زد که پاشو بیا خونه من و چه میدونم منم میخوام افطاری بدم بابت ثوابش و از این داستانا! گفتم باشه. بدو بدو رفتم دوش گرفتم حاضر شدم در خونه رو که باز کردم دیدم ویس گذاشته که یه سری دیگه از بچه های دیگه هم دارن میان خونه ام و یهویی شده و فقط خواستم بگم در جریان باشی و میدونم که ادمای قضاوت گری هم هستن ولی اوکیه تو بیا اگرم بگی روزه بودی اوکیه و ... خلاصه من خیلی ناراحت شدم و نرفتم. کاملا مشخص بود که داره میگه یعنی نیا.

    اولا که خب روزه بودن مگه کار بدیه که من بخوام پنهونش کنم بعد اینکه خب اگر مهمون داشتی چرا به من گفتی بیا. از همه اینا بدتر اینکه دو ساعت بعدش دیدم یکی از همون دخترای اکیپ خودشون یه استوری گذاشت که همشون خونه یکیشون جمع شده بودن داشتن فیلم میدیدن و این خانوم نون هم اونجا بود!! بعد دیشب که زنگ زده بود داشت توجیه میکرد که نه اون استوری مال شب قبل بوده 

    و جالبه که من باز با این ادم 1 ساعت حرف زدم و اعصابم خورد شد و باز حرف روابطش و مسایل عاطفیش و این که حالش خیلی بده و اینا رو زد. حرفای خاله زنکی که فلانی با فلانی رفته تو رابطه و فلانی فلان کار رو کرده و باز سرزنش کردن من سر جریان میم. انقدر حالم بد شد که وقتی قطع کردم داشتم از ناراحتی و غصه میمردم. اخه مگه من سطل اشغال تفکرات مزخرف تو هستم که هر وقت حالت بده باید بیای سر من خالی کنی؟؟ از اون بدتر اقا من خودم از داستان میم کشیدم بیرون بعد تو ول نمیکنی ؟؟ اخه به تو چه ربطی داره؟؟؟ میم اصلا در حد من نبود. اینو باید واضح حتما بهت بگم؟؟؟ خسیس بود متعهد نبود صورتش رو دوس نداشتم انتظارات زیادی از من داشت اول ارتباط. اخه مگه من چیم از اون مردک کمتر بود که باید به هر قیمتی تن به ارتباط باهاش میدادم؟؟؟ ادم پولکی اصلا نیستم ولی مردک خیلی پررو تشریف داشت. میخواست هم هیچ هزینه مالی نکنه هم تعهدی نداشته باشه هم توی یه رابطه ایی باشه که عشق و حالش هم به جاش باشه. البته که هیچ وقت اینو به وضوح به من نگفت ولی خب تهش همین بود دیگه. من اصلا ادم اینقدر پررو رو نمیخوام. چیزی که زیاده توی این دنیا ادم. اون اسکول نشد یکی دیگه مگه ادم قحطیه 

    چرا واقعا من خودم رو مجبور میکنم که با همه نایس باشم و کول برخورد کنم و دلداری بدم و ... وقتی حال خودم رو بد میکنه؟؟؟؟ چرا من انقدر جرات ندارم که تلفن طرف رو جواب ندم وقتی میبینم داره انقدر به من دروغ میگه؟

    چرا باید اجازه بدم منو احمق فرض کنه؟ این اولین بارش نیست.و بارها و بارها همین کارای شبیه به این رو تکرار کرده. دیگه نمیخوام ببینمش حتی نمیخوام صداش رو بشنونم. دیگه هم تلفناش رو جواب نمیدم. فقط یه تکست میدم اگر زنگ زد و میگم ببخشید خیلی شلوغم تماس میگیرم و تمام. 

    بسه دیگه انقدر از روزی ادب و احترام خواستم بقیه رو راضی نگه دارم. 

    پ ن: باید اینو تو مغزم فرو کنم که نون کاملا شرایط زندگیش با من فرق میکنه. مقطع تحصیلیش شرایط زندگیش سنش طرز فکرش همه چیش با من خیلی فرق میکنه. بنابراین زندگی خودش رو داره و منم زندگی خودم رو. نه من کیس مناسبی هستم برای راهنمایی کردنش نه اون به هیچ وجه کیس مناسبی هست برای راهنمایی کردن من. اگر راهنمایی میخوام باید با تراپیستم حرف بزنم. بعدشم دو سه تا دوستای وبلاگیم. حتی خانواده ام هم راهنمای خوبی برای من تو خیلی حوزه ها نیستن. بنابراین دوستی با نون رو بایدتمومش کنم. باااااااااااااایدددددددددددددد.

     

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۵ فروردين ۰۳

    برای خودم 2

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۰ فروردين ۰۳

    خاله زنکی

    یه دوستی دارم اینجا اسمش رو میذارم نون. این دختر با یکی وارد رابطه شد که 5-6 سال از خودش کوچیکتره. این دختر عاشق شد و یه مدت هم با اون ادم زندگی کرد و تا اخر داستان خلاصه با این پیش رفت. بعدا نمیدونم چی شد که به گفته خودش رابطه به جای این که اپگرید بشه برعکس شد. هنوزم اون ارتبطشون وجود داره در حد ارتبطا دوستی محترمانه و صمیمانه ولی ظاهرا اون تعهدی که این میخواست رو طرف تا به امروز نداده. همون داستان ازدواج و اینا. نون دختر خیلی خوبیه همه جوره این پسر رو ساپورت کرده و بهش مهربونی کرده و اینا ولی خب روشش نتیجه نداده اون شکلی که خودش انتظار داشته. 

    خیلی از جزییات داستان میم رو نون میدونه و همیشه منو سرزنش میکنه. طوری منو سرزنش میکنه که بعد حرف زدن باهاش من یه وقتایی حتی گریه میکنم. همیشه هم خودش ناراحته و در حال گریه و اینا. گاهی وقتا هم دروغ های تابلویی میگه که مثلا من با فلانی اصلا در تماس نیستم در حالی که 2 مین قبلش من با پشره دیدمش. اینا حالا به من ربطی نداره واثعا چون زندگی شخصی خودشه ولی به روز بهش گفتم که ببین من دیگه سر داستان میم نمیخوام خودم رو سرزنش کنم و لطفا دیگه در موردش حرف نزن. باز دوباره دیروز زنگ زده بود که وای چقدر میم توی مهمونیه خوب شده بود و خوشتیپ شده بود و اگر این کارایی که تو باهاش کردی رو من با فلانی ( همون دوس. پسرش) کرده بودم که الان صد در صد با من کات کرده بود و میدونی تو من چقدر سخت یکشیدم تا اینو دوباره به رابطه برگردوندم و ... خلاصه از این حرفا 

    و هر بار که این چیزا رو به من میگه من حالم بد میشه. باز برام یاداوری خاطرات میشه باز میرم تو لاک خودم باز گریه میکنم باز خودم رو سرزنش میکنم هر چی هم براش توضیح میدم که بابا میم هم یه سری ایرادات داشت از همه مهمتر این که معلوم نبود واقعا هدفش چیه. اگر من مثل تو با این ادم ادامه میدادم و بعدش یارو ول میکرد میرفت چی؟؟ من هزاران برابر ضربه سنگین تری میخوردم. اینا رو البته بهش نمیگم چون ناراحت میشه 

    ولی همش میگه تو اشتباه کردی تو بد برخورد کردی تو از دستش دادی این چیزایی که تو در موردش میگی معنی خساست نمیده معنی بی فرهنگی نمیده حتی اگر به زبون اورده باشه که من از تعهد میترسیم به وقتش ازدواجی میشه و از این حرفا 

    ولی کلا هر چی ریسیدیم و با خودم حرف زدم و خودم رو قانع کردم و اینا رو همه رو پنبه میکنه با دو تا جمله 

    منم نمیتونم خودم رو قانع کنم که بابا تو اگر روشت جواب داده بود خودت الان هر روز کارت گریه نبود 

    خلاصه خیلی میره رو مخم وافعا دلم نمیخواد دیگه باهاش در  ارتباط باشم 

    چقدر پستم خاله زنکی شد 

    چقدر دلم دلداری میخواد 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲ فروردين ۰۳

    سال نو مبارک

    دیشب رفتیم مهمونی دانشگاه به مناسبت سال نو 

    خوب بود. من کلی آلوگارسون کرده بودم و زیبایی ها رو ریخته بودم بیرون:)) البته نه که لباس بدی پوشیده باشم. یه کت شلوار ساده با شومیز با پاشنه بلند. موهامم صاف کرده بودم ریخته بودم دورم. با یه میکاپ سبک. یه استایل کاملا متفاوت با حالتی که میرم دانشگاه ( آسمان و الهه شماها میدونید چی میگم). قبلا هم شده بود که دورهمی ها رو اینطوری برم ولی نه انقدر واضح و بی پروا! خیلی نگران قضاوت ها بودم که البته قضاوت هم شدم. یعنی نمیدونم اسمش رو بذارم قضاوت یا چی ولی هر کدوم از دوستام منو میدیدن میومدن جلو complement میدادن! میگفتن وای چقدر تغییر کردی و اینا. چقدر خوشگل شدی. چه کار خوبی کردی و اینا. دیگه مجبور بودم دونه دونه برا هر کدومشون توضیح بدم که عاقاا من یه امشب رو خواستم به خودم حال بدم وگرنه از فردا بر میگردم به تنظیمات کارخونه. 

    دوست ندارم اینجا خیلی اشاره به جزییات کنم شاید در همین راستا یه پست رمزی گذاشتم

    نگران بودم راستش ولی خب دوس داشتم این کار رو بکنم حتی دوس دارم اگر بعدا هم مراسمی اینطوری باشه یا یه سری ها رو بخوام مثلا خونه دعوت کنم برا تولدم یا هر چی همینطوری باشه. شایدم خیلی wierd باشه نمیدونم. این که وسط هوا و زمین باشی. شایدم یه تصمیم دیگه گرفتم نمیدونم تنها چیزی که میدونم این بود که دیشب به یه همچین تنوعی نیاز داشتم. 

    خلاصه دیگه یارو (میم) هم اومده بود. تنها بوددوستاش نبودن. سر میزشون یه سری بچه های دیگه بودن که میدونم باهاشون دوست نزدیک نیست. بچه ها میگفتن چندین بار برگشته سمت من و نگاه کرده.

    من که خب خیلی حواسم بهش بود ولی نسبت به قبل بی تفاوت تر بودم مخصوصا که دوستام هر موقع حرفش میشه خیلی ازش مثیت حرف نمیزنن. مثلا یکی از بچه ها که اصلا نمیدونست بین من و اون دوستی بوده و الان به جدایی ختم شده میگفت این پسره اصلا انگار بزرگ نشده. خیلی ناپخته عمل میکنه. راست هم میگفت و من هر بار مطمن تر میشم که به درد من نمیخورد. البته این به این معنی نیس که دلتنگ نشم یا اون دوپامین کوفتی با یاداوری خاطرات دوباره تو مغزم ترشح نشه ولی خب به هر حال دیشب خنثی تر بودم و گاهی به این فکر میکنم که وقتی نمیبینمش بیشتر بهش علاقه دارم تا وقتی میبینم و این یه جورایی نشون میده که به آدمی که توی ذهنت ساختی انگار بیشتر علاقه مندی تا خود واقعیش و عامل تنهایی هم خیلی موثره توی این قضیه. 

    دوست صمیمیه همخونه سابق هم اومده بود. میگفت همخونه تصمیم به ازدواج با دوس. پسرش رو داره. پسره خیلی متفاوته با خودش و خود همخونه همیشه میگفت من اینو برا ازدواج نمیخوام. خلاصه منم گفتم مبارکش باشه بهش بگو عروسیش منم دعوت کنه حتما میام. یه جورایی نشون دادم هیچ کینه ایی دیگه ازش ندارم که البته واقعا هم ندارم و همه اون داستانا از دلم یه جورایی رفته. البته به جز توهینی که به خانواده ام کرد که اونم گذاشتم پای مستیش و حماقتش.

    بگذریم 

    دیگه بعد مهمونی اومدم خونه یه کم با خدا خلوت کردم و نماز خوندم و سال رو تحویل کردم

    خلاصه که عیدتون مبارک الهی که سال خیلی خوبی برای هممون باشه

     heart الهی آمین heart

     

     

  • ۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱ فروردين ۰۳

    عیدانه

    یه اخلاق بدی که دارم اینه که در حال زندگی نمیکنم و همیشه از گذشته پشیمونم و استرس آینده رو دارم 

    به خاطر جریانات اخیر مدتیه که هیچ ریزالتی توی ریسرچم نداشتم یا اگرم داشتم استادم قبول نمیکرد یا میگفت کمه یا میگف ناولتی نداره یا میگفت در حوزه کاری ما نیس خلاصه هر بار به یه شکلی 

    عملا از بعد تعطیلات تقریبا اینطوری بوده. البته این هم که فول تی ای بودم و خودمم کورس داشتم هم بی تاثیر نبود 

    آخر هفته دیگه باید یه چیز درست حسابی بهش بدم. بهش ایمیل زدم که اخر هفته امتحان کورسه رو دارم و یه عالمه برگه دارم برا تصحیح. بهم وقت بده ریپورت رو به جای جمعه دوشنبه بدم 

    چندین ساعته که هنوز جواب نداده. الان رفتم دم در اتاقش دیدم هست. استرس گرفتم که خدایا چرا جواب نداده. 

    از طرفی امشب شب سال نوعه. بچه های انجمن یه مهمونی راه انداختن. میخوام اونو برم ولی اصلا نمیدونم چی بپوشم. گفتم برم یه سر این مال شهرمون ببینم چیزی میتونم پیدا کنم که خوب باشه. اگه بخوام برم الانا دیگه باید برم. ولی از طرفی استرس کارم رو دارم و این که استاده جوابم رو نداد. روزه هم هستم معده ام میسوزه دستام یخ کرده. 

    موندم برم یا بمونم. 

    اگه بمونم فوقش 2 ساعت دیگه وقت داشته باشم کار کنم چون بعدش سریع باید خاضر بشم. 

    ولش کن بذار برم. 

    احتیاج دارم یه کم به خودم برسم. اون دختر بچه له شده ی درونم دلش میخواد یه کم خودنمایی و جلب توجه کنه. آرایش کنه یه کم اعتماد به نفس ترکیده درونش برگرده. 

    الان یهو یادم افتاد که سر میم هم همین اورتینکینگ ها رو میکردم. مثلا تو اوج بیرون رفتن نگران کارم بودم و البته بی نتیجه هم بود چون عملا نه کار میکردم نه از تفریح لذتی میبردم. 

    ای کاش میم بر میگشت sad

    چی دارم میگم . باز افتادم به هذیون گفتن. پاشم برم. استاد هم جواب میده قبول هم میکنه. همون جمعه هم تحویلش میدم دست پر هم باهاش میرم میتینگ (ان شالله). این خط و این نشون 

    امشب شب تحویل ساله. برای من لحظه تحویل سال خیلی لحظه خاص و مهمیه. از خدا با زبون روزه میخوام که امسال سال ظهور باشه. سال خیلی خوبی برای همه ادما باشه. 

    برای خودم ازخدا میخوام امسال برام سال پربرکت و غنی باشه. از نظر پیشرفت کاری و درسی. سالی باشه که توش خودم و خانواده ام در سلامت کامل باشیم. سالی باشه که دلم خوش باشه و آرامش داشته باشم. سالی باشه که یه همراه برای زندگیم پیدا کنم. همون مدلی که خودم میخوام. یه پسر caring دست و دلباز supportive جدی خوش تیپ خوش قیافه خوش اخلاق منطقی صبور پولدار سالم با شخصیت با کلاس مدرک تحصیلی بالا داشته باشه شغل خیلی خوب داشته باشه قدش بلند باشه چارشونه باشه چشم ابرو مشکی باشه درینک نخوره به خدا اعتقاد داشته باشه از نظر اعتقادی تو مایه های خودم باشه تمیز باشه عاشق من باشه منم عاشقش باشم 

    دیگه چی میخوام؟ سال پر پولی باشه. برکت و نعمت برام از آسمون و زمین بباره. برادرم اون امتحانه رو قبول بشه. خانواده ام سالم و خوشحال باشن. رزق و روزیشون زیاد باشه

    استادم ازم راضی باشه پیپر بدم پابلیش بشه جاهای خیلی خوب 

    عاقبت بخیر بشم 

    همه ادما خوشحال و پرروزی و سلامت باشن 

    خدایا شکرت smiley

    اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۲۹ اسفند ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی