فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین

تنها کارای مفیدی که از ساعت ۷:۳۰ صبح تا الان که دقیقا ۵:۳۰ بعد از ظهره کردم این بوده که ۳ ساعت کلاس داشتم تقریبا ۱ ساعت با خانواده حرف زدم یه غذای مزخرف سر هم بندی شکم پر کن درست کردم و خوردم توی یخچال رو تمیز کردم و نیم ساعت خوابیدم و پوپوزال رو مرتب کردم. 

همه اینا باید سر جمع با در نظر تایم رفت و برگشت به دانشگاه باید میشد نهاایت ۵ ساعت در حالی که شده ۱۰ ساعت!

و همچنان که لپ تاب رو باز کردم همخونه در حال آرایش کردن برای مراسم ویکند هر هفته اش و رفتن به خونه ی بوی فرند اینجاییش هست. ولی خب من مثل گذشته بهش حسرت نمیخورم هر چند که زندگیم از نظر روابط عاطفی و داشتن پارتنر و فیانس و هر چی که میخواین اسمش رو بذارید تعریفی نداره. 

مهم نیس و خدارو بابت داشته ها بارها و بارها شکر.

نه میوه دارم نه برنج نه نون نه هیچ چیز دیگه. گشنمه و چند روزه وقت نکردم برم خرید. البته که پول نداشتن هم خودش مساله ایی دگر است.

کوییز دوم رو هم ۱۰ از ۱۰ شدم. آیا وقت آن نرسیده که بزنید به افتخارم اون دست قشنگه رو؟!!

پ ن: خدایا به تو محتاجم و یاری گری جز تو نمبینم از تو میخوام که عزیزانم رو در پناه خودت به سلامت حفظ کنی. خدایا خودت میدونی چی توی دلمه...فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین 

 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۲۲ بهمن ۰۱

    دیروز

    دیروز یکی از گندترین روزهام بود از زمانی که اینجا اومدم. 

    میخوام توی یه پست رمزدار در موردش بنویسم. به کسایی که بشناسم آف کورس که رمز میدم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    استرس!!!

    از تمام درسا و کارام عقبم و همش هم زیر سر اون هفته اییه که ول چرخیدم.

    ولی خب خودم رو میبخشم و به امید خدا دوباره شروع میکنم. 

    طبیعیه که پر از استرس باشم ولی خب به درک. 

    از پسش به امید خدا برمیام.

    اخر هفته همینجا میام مینویسم که چی کارا کردم!

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۸ بهمن ۰۱

    یا من ارجوه لکل خیر

    پیام مدیر سابق رو برای بار هزارم پلی کردم و تبریکش و حرف هاش و صداش و ...

    و همه اون چیزهایی که برام خاطره شد

    و همه این سال ها اومد جلوی چشمم

    و اشک هایی که الان دارم میریزم

    و این که چقدر وقت بود که من منتظر این پیام بودم و تو ذهنم تصورش کرده بودم و دقیقا همونطور شد

    شاید دقیقا همونطور نه ولی چیزی شبیه به اون 

    و اشک هام 

    اه از اشکهام 

    و تنهایی و خدایی که هر بار بیشتر عاشقش میشم و هر بار مطمن تر به این که با تمام وجودم بهش نیازمندم و این که چقدر نیازمند لطفش هستم

    پ ن: متن مربوط به مرور یک خاطره بود.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

    من و این روزای ...

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۱ بهمن ۰۱

    ۱۰ از ۱۰ :)

    کوییزه که تو ۲-۳ تا پست قبلی در موردذش حرف زدم نمره اش اومد.

     

    ۱۰ از ۱۰ شدم :)) 

     

    خدایا شکرت. 

    واقعا عین یه بچه مدرسه ایی که ۲۰ میگیره واسه یه کوییز زپرتی ذوق کردم.

    خدایا یعنی میشه من دوباره برگردم به اون گندم دوران راهنمایی و دبیرستان؟ 

    پ ن: پسره که خیلی ادعاش میشد تو کد زدن و بهش رسوندم سر امتحان شده ۷/۵! جالبه که جواب یکی از تست ها رو عوض کرده و گزینه ایی که من معتقد بودم درسته رو نزده یکی دیگه رو زده و از قضا جوابش غلط بوده! امان از وقتی که یکی بخواد زیرآبی بره.

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۳ بهمن ۰۱

    خدایا طبق معمول ازت کمک میخوام

    دیروز نه تنها که مهمونی رو نرفتم بلکه یه غلط دیگه ایی کردم که به فاک عظما داشتم خودم رو میدادم البته جمعش کردم خداروشکر.

    درس مرس هم درست نخوندم و امروزم دیر از خواب پا شدم و تا برم حموم و صبحونه بخورم و موهامو رنگ کنم شد ساعت ۱ ظهر یعنی همین الان! تازه نشستم پای لپ تاپ

    گند دیگه ایی که زدم این بود که یه تیکه از رنگه ریخت رو پادری تو دسشویی و گند زد به رنگ سفیدش منم از ترس این که اینا فک نکنن خونی چیزی بوده (آخه نمیدونم چرا رنگه که ریخت روش بنفش شد!) برش داشتم بردم لاندری. به زور جاش دادم اون تو. الانم استرس دارم که بلایی سرش نیاد یا حتی بلایی سر ماشین لباسشویی نیاد! خدایا خواهش میکنم خوب پیش بره و چیزیش نشه خودت میدونی که پول ندارم :(

    داره برف میاد. یه برف آروم. امیدوارم زیاد نشه من بوت ندارم :((

    برم بشینم ببینم میتونم اون ۵۰ تا اسلاید رو تموم کنم. 

    پ ن: الان فهمیدم شین رفته کتابخونه. پاشم برم اونجا باهم کد بزنیم 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    برم یا نرم؟!

    ۲۰ دقیقه اول امتحان رو گیج میزدم.

    خیر سرم کنار این پسره نشستم که میگفت من بلدم و فلان

    نخونده بود. یعنی نرسیده بود که بخونه و خب پروگرمینگ رو هم یادش رفته بود هر چی از قبل بلد بود. با زخوب شد خودم toturial  رو دیده بودم و یه کم هم کد زده بودم از قبل. دوتا سوال اول رو کدهاش رو خودم زدم و جواب دادم حتی به اونم رسوندم! دو تا سوال بعدی رو ولی با شک و تردید زدذیم. دیگه ببینم چی میشه توکل بر خدا.

    ولی خب اعتماد به نفسم بهتر شد. منی که اصلا حتی قبلش بلد نبودم نصبش کنم . یه خط کد هم با  این زبان برنامه نویسی نزده بودم به نظرم هنر بزرگی بود که بتونم تنهایی دوتا کد رو بزنم اونم وقتی که تازه از ساعت ۳ روز قبل امتحان فهمیده بودم که فرداش امتحانه.

    دیگه این که همخونه باز رفت ویکند و من موندم تنها. دیشب شال و کلا کردم پاشدم رفتم پیش بچه ها. خوب بود 

    امروزم باز دور هم جمع میشن ولی من شاید نرم چون خیلی از درس ها عقبم. از طرفی استرس دارم. از طرف دیگه امروز تا ۱۰:۱۵ خوابیدم!! و بعدش با یه سردرد بدی بیدار شدم و تا الانم که همینطوری دارم دور خودم میچرخم و ساعت داره میشه ۱۲ ظهر.

    برای رفتن هم باید قبلش کلی وقت بذارم غذا درست کنم (دست خالی که نمیشه) برم حموم آرایش کنم برم تا خونه اونا. اوووه خیلی زمان میبره. که چی؟! اونا آب.جو بخورن و کنن من بشینم و نگاه کنم :))

    بنابراین همین الان که دارم اینا رو مینویسم تصمیم گرفتم که نرم. درسم مهمتره. به درک که در موردم چی فک میکنن

    والا 

    به قول میم به چپم :))

    البته ته دلم دوس دارم برم ولی تقریبا مطمنم که نمیرم. اون یارو خوشتیپه هم که اصلا تو تیم اینا نیس بنابراین اصلا رفتن نداره دیگه :))

    گندم جان بشین درست بخون و کارای استاد رو انجام بده والا به خدا به استرس بعدش نمی ارزه. دیشب رفتی بیرون دیگه. هفته ایی یک بار بیرون و بازی و دور همی کافیه برای رفرش شدن. 

    مگه نه؟!

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • شنبه ۱ بهمن ۰۱

    امتحان

    مرتیکه فردا میخواد امتحان بگیره! تازه امروز ساعت ۳ اعلام کرده 

    خدایااااااااااااا کمکککککککککککککککککک

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

    زندگی از نو

    حالت های وسواس گونه قبلی دارن یه سری نشونه ها از خودشون نشون میدن و عملا هیچ کاری از دستم بر نمیاد جز این که اهمیت ندم و شاید همین اهمیت ندادن کمک کنه به روند درمان وسواس!

    دارم یاد میگیرم که وقتی خیلی از درون تحت فشارم گریه کنم و به نظرم این خیلی خوبه. حتی تو مسیر زیر بارون. اینجا هم که هیشکی به هیشکی نیس و خب گریه جیز خوبیه اگر به موقع ازش استفاده بشه.

    برنامه ریزی کردم و باید طبق برنامه پیش برم. البته مجبور کردن خودم برای نجام کاری معمولا جواب نمیده. باید یه طوری تبدیلش کنم به یه فان و سرگرمی. حتی اگر میزان استرس پشتش هم خیلی زیاد بشه بازم خوب نیس و جواب نمیده و راندنمانم رو میاره پایین.

    دیگه این که امروز نون بهم پیام داد و چقدر از دیدن پیامش خوشحال شدم. بیشتر از اون از پیام ف خوشحال شدم. بهش گفتم تنها دوستمی که هنوز باهام در ارتباطی و حالم رو میپرسی. باهاش یه کم درد دل کردم و خدا خیرش بده خوب بود. 

    مهاجرت کلا چیز عجیب غریبیه. از دور پیچیده و ترسناک به نظر میرسه. شایدم واقعا پیچیده و ترسناک باشه ولی به نظرم میتونه نقطه استارتی باشه. عین این میمونه که زندگی رو از نو شروع کردی. زندگی از نو خوبه یا ن؟! شاید بد نباشه

     

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۸ دی ۰۱
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی