نوشته ایی برای خودم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۸ اسفند ۰۲

    شب قبل

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۲۷ اسفند ۰۲

    ماه رمضون

    پس فردا ماه رمضونه 

    نمیدونم فرداس یا پس فردا. در هر شکل من از پس فردا شروغ میکنم ان شالله روزه بگیرم

    دارم یه گلیپ گوش میدم توی اینستا. ربنای شج.ر.یان رو داره پخش میکنه. 

    دلم تنگ شد برای ماه رمضون های خونه. 

    به این ماه امیدوارم. به دعوت کننده ی این ماه. به هر حال رسم مهمان نوازی نیست که از مهمانت نپرسی چته؟ نپرسی من میتونم برات کاری کنم؟ وقتی ببینی حالش گرفته اس مگه میشه بهش نگی فلانی چی شده چی ناراحتت کرده بگو شاید بتونم برات کاری کنم 

    خدایا 

    دلم نمیخواد ناله کنم و غر بزنم و شکایت کنم. انقدری بهم نعمت همیشه دادی که روم نمیشه به درگاهت شکایتی بکنم. ولی خودت میدونی چمه. خودت یه جوری این درد بی درمون رو درمان کن. من بدجوری خسته ام...نمیدونم چطوری ولی درستش کن. زود هم درستش کن. من حتی دیگه طاقت صبر کردن ندارم...خسته تر از اینم که بخوام صبر کنم. منو حواله نده به صبور بودن. پرونده منو از لابه لای پرونده های رسیده به دستت بکش بیرون. بذارش روی میزت. بازش کن. نخونده امضاش کن. نخونده... حتی انقدری تحمل ندارم که صبر کنم تا بخونیش. چشم بسته مهرش کن و بده برای اجرا. بهشون بگو اینو بذارید تو اولویت این خیلی حالش خرابه... کاری نکردم که به خاطرش بخوای برام همچین لطفی بکنی. ولی ازتو یه چیزی شنیدم که بهش میگن فضل! میگن حساب و کتابی توش نیست. نگاه عدالتی نداری بهش. اگر داشتی اسمش فضل نبود.

    اگر منو به عنوان مهمون قبول داری که داری این کارو برام بکن... broken heartbroken heart

    پ ن: با اشک نوشته شد. 

    # تنهایی_دردناک 

  • ۲
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۱ اسفند ۰۲

    ما ذلک الظن بک...

    همش حس میکنم که یه چیزی توی قلبم خالیه که نمیتونم هیچ جوره پرش کنم. همش حس میکنم که هیچی خوشحالم نمیکنه. نه ریپورت فردام رو نوشتم نه اصلا چیزی برا ارایه دادن دارم. تمرینای کلاس فردام هم نصفه نیمه نوشتم و برا بقیه اش هیچ ایده ایی ندارم. درسش رو هم که مدت هاست نخوندم. نمیتونم تمرکز کنم همش فکرم درگیر اون داستانه. دایم خودم رو مقصر میدونم. دایم احساس بی ارزشی میکنم. حالم با خودم اصلا خوب نیست. با خونه جدید اصلا حال نمیکنم عملا فقط خوابگاهه. هر چی سعی میکنم به خودم یاداوری کنم که تو توی این مدت یک ماه هم که شرایط اینطوری نبود هپی نبودی بازم نمیتونم خودم رو قانع کنم. خودم میدونم که دارم اشتباه میکنم خودم میدونم که مغزم داره بزرگ نمایی میکنه و اوضاع واقعا اونقدرا خوب نبود و حتی شاید بد بود ولی همش احساس میکنم الان بدتره و اون شرایط بد رو هم من مقصرش بودم. 

    خدایا کاش زمان به عقب برمیگشت. کاش برام جبران میکردی. مگه غیر از اینه که کافیه تو فقط بخوای؟ مگه غیر از اینه که کن فیکون؟؟؟

    خدایا پش مهربونیت کجا رفته 

    پس دلسوزی و شفقتت کجا رفته 

    پس دستگیریت کجاس

    کجا بیام دنبالت بگردم؟؟ مگه نمیگی از رگ گردن به بنده هات نزدیک تری پس من چرا انقدر احساس تنهایی میکنم. 

    مگه غیر از این بوده که هر جا گیر کردم به دادم رسیدی

    نمیدونم این رنجی که دارم تحمل میکنم حکمتش چیه

    اگر بابت گناهی هست ازت میخوام که ببخشی و ازم بگذری

    اگر دارم تاوان اشتباهات خودم رو پس میدم ازت میخوام که برام جبران کنی 

    اگر درسی باید میگرفتم ازت میخوام که بهم سخت نگیری و با ارفاق پاسم کنی 

    خدایا پس فضل تو کجا رفته 

    مگه نه این که همین چند شب پیش به مارکو میگفتم من غریبم و حس میکنم سیم ادما توی غربت به خدا وصل تره 

    مگه غیر از اینه که یک ماهه هر روز دارم اشک میریزم

    دعا میکنم و ازت میخوام 

    پس کجاست اجابتت

    چطور باور کنم که صدام رو نشنیدی

    جطور باور کنم که اشکام رو دیدی و کاری نکردی 

    مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟

    ما ذلک الظن بک... 

  • ۲
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

    به وقت دلتنگی هام

    دلم برای خانواده ام خیلی تنگ شده broken heart

  • ۵
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۷ اسفند ۰۲

    تجربه ها

    یه چیزی که از داستانای اخیر یاد گرفتم اینه که ادم باید خیلی حواسش به این باشه که بعد مهاجرت تو دام یه سری چیزا نیفته. یه سری چیزا رو تجربه نکنه. نمیدونم فکرم چقدر درسته 

    ولی حسی که الان دارم اینه که وقتی دیگه اون چیز رو نداری دهنت سرویس میشه و این تحملش توی غربت کمی سخت تره. مثلا من الان از تمام مراکز خرید اینجا بدم میاد. یه زمانی خب تنها میرفتم همیشه خرید. حس دلگیر بودن رو داشتم ولی پشتش دلیل خاصی نبود. این بار ولی پشتش دلیل خاصیه چون من خرید با اون ادم رو هم تجریه کردم و این که کلی برام فان بود و کلی میخندیدم و راحت بود و یکی بود خریدهام رو تا دم خونه بیاره و همه این چیزا. الان انقدر بدم میاد که برم خرید گروسری و اینا که خدا میدونه. یعنی حاضرم پول بیشتری بدم که برام بیارن اما خودم نرم و اون حس داغون شدن رو تجربه نکنم. 

    کاش میتونستم یه تحول مثبت خوب تو زندگیم ایجاد کنم. مثلا اگر این ازمونه که منتظر جوابش هستم بدون دردسر اوکی بشه همون سری اول مطمنم که کلی حالم بهتر میشه. 

    کاش این تجربیات اخیر رو نمیکردم. که الان بابت نبودنش انقدر عذاب نکشم. حالا خوبه که کار خاصی هم نکردم دیگه میخواستم کار خاصی کنم چی میشد. خدایا کمکم کن. 

     

    پ ن: داشتم زندگیم رو میکردم. تازه از گیر همخونه قبلی راحت شده بودم تازه خونه جدید گرفته بودم. جقدر برنامه داشتم. جقدر هزینه کردم بابت وسایل. چقدر قرار بود حال کنم با خونه جدید. فکر میکردم شبا دیگه زود میرم خونه تی وی میبینم زبان کار میکنم کلی اشپزی میکنم و حال میکنم. نشون به اون نشون که جرات ندارم قبل 8 شب برم خونه انقدر که برام تنهایی اون خونه سنگینه. حرات ندارم فیلم ببینم چون حالم رو بد میکنه. چه فرقی کرد پس زندگیه من؟؟ خدایا من داشتم زندگیم رو میکردم فکر میکردم سختی هام تموم شده چرا اوضاع پس بدتر شد ... خسته شدم دیگه 

    ناشکری نبود صرفا درددل بود...

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۱۶ اسفند ۰۲

    نقطه پایان

    صبح اول هفته ایی نمیخوام فاز چس ناله بردارم 

    بنابراین سعی میکنم غر نزنم. 

    پست های رمزدار رو سراغشون هم نرفتم. دلیل اصلیش اینه که یاداوری یه سری چیزا اذیتم میکنه و از طرف دیگه بابت یه سری چیزا خیلی خیلی خودم رو سرزنش میکنم. حقیقتش اینه که دوست ندارم باز سرزنش بشم مگر اینکه راهکاری وجودداشته باشه یعنی سرزنشم کنید ولی خب راهکار هم بدید. انقدر خود تخریبی این مدت کردم که دیگه تحمل بیشترش رو ندارم. 

    این هفته خیلی شلوغم. تا جمعه باید به ایده برسم و یه ریپورت منطقی برا استادم بفرستم. البته ریپورت نه در واقع اون فایله که اون پسره رام فرستاده رو باید شروع کنم.

    45 تا تمرین دارم که تصحیح کنم. 45 تا امتحان میدترم دارم که تصحیح کنم. یه تمرین سنگین دارم برا کورس خودم. دو جلسه کلاس تی ای دارم که هیچ ایده ایی در موردش ندارم. امشب هم جلسه دارم. 

    از این که شلوغم خوشحالم چون کمتر فکر میکنم حداقل. 

    دیشب هم یه گندی زدم. البته خیلی هم ناراضی نیستم. یعنی در واقع گند بود ولی خب باید انجامش میدادم تا از یه مرحله ایی رد بشم. از این که هی بخوام تو مغزم یه چیزی رو نگه دارم متنفرم. کلا از این که بخوام خوددار باشم توی مسایل متنفرم. برم به کارام برسم. زندگی ادامه داره و ما مجبور به ادامه اییم. من اولین نفری نیستم که به مشکل خوردم اخرین نفر هم نیستم. این بار هم بار اولم نبود. بنابراین توجیهی نداره که بخوام توی این وضعیت بمونم. دیگه به هر حال یه PICE OF SHIT ای هست که باید باهاش کنار اومد. 

    زندگی همیشه مطابق میل ماها پیش نمیره و یه روزی هم تموم میشه. نمیدونم این حرفی که میزنم نشونه ی افسردگیه یا چی ولی گاهی از این که یادم میاد یه روزی تموم میشه خوشحال میشم. میگم اخیش بالاخره این داستان یه نقطه پایانی داره. 

     

  • ۲
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۱۴ اسفند ۰۲

    چرا نشه

    چقدر حال میداد اگه یه خبر خیلی خوب، یه خوشحالی غیر منتظره، یه اتفاق مثبت خوشحال کننده برام می افتاد. یه چیزی که با فکر کردن بهش فند تو دلم آب بشه. یه اتفاقی که بتونم بهش بگم تو قند روزهای تلخ منیsmiley

    مثلا امروز، یا این هفته، یا اصلا توی این ماه 

    یعنی میشه؟؟

    یعنی ممکنه که بشه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۱ اسفند ۰۲

    شفاف سازی

    بچه ها در مورد پست های رمزی اخر 

    هنوز تکمیل نکردم 

    راستش دلش رو ندارم اصلا که دوباره برم سمت نوشتن. فکر میکردم با نوشتن از جزییات بهتر میشم ولی نشدم خیلی بدتر شدم دلیلش هم این بود که با هر زاویه ایی به داستان نگاه میکنم خودم رو مقصر میدونم ( نمیدونم درست یا غلط)

    خلاصه که هر موقع کامل شد رمز رو میفرستم براتون.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲

    اپدیت جدید

    موفع نوشتن پست ها انقدر حالم بد شد و گریه کردم که نتونستم تکمیلشون کنم 

    کامل کنم برای بچه هایی که بهم گفتن و میشناسم رمز رو میفرستم 

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۹ اسفند ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی