عید غدیر مبارک

یه حرکتی زدم که فقط امیدوارم خدا بخیر بگذرونه خدایا آبروم نره تو که میدونی چقدر آبروم برام مهمه ای خدا 

پ ن: به شدت احساس خجالت زدگی و کم بودن میکنم :(

 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۱۶ تیر ۰۲

    سگ پر نمیزنه تو آفیس :/

    پریروز که جمعه بود تا عصر با استاد و دانشجوی پست داک میتینگ داشتم ولی خب خودم راضی نبودم و باز طرق معمول استاد گیج کرد و یه چیز دیگه انداخت وسط. تا الان به این نتیجه رسیدم که از این استاد کمکی به من نمیرسه و هر کاری بکنم کمک خدا بوده و تمام!

    دانشجوی پست داک هم کمکی نمیکنه بهم 

    خیلی سخت انگلیسی صحبت میکنه حالا نه این که من زبانم خیلی خوب باشه ولی واقعا تلفظ بدیهی ترین و ساده ترین کلماتش هم اونقدر بده که واقعا متوجه نمیشم 

    امروز لانگ ویکنده و تعطیل 

    دیروز هیچ کاری نکردم یعنی صفره صفر. با بچه های ایرانی هم نرفتم بیرون چون حوصلشون رو نداشتم. عملا فقط لش کردم و فیلمای چرت و پرت صد سال پیش رو دیدم. تنها کار مفید دیروزم این بود که اتافقم رو تمیز کردم و کصافط کاری های همخونه رو از توی دسشویی و حموم تمیز کردم. شب قبلش انقد م.ش.ر.و.ب خورده بود و م.س.ت کرده بود که تمام مدت بالا میاورد. 

    الانم داشتم با میم حرف میزدم. میگفت نرو آفیس از تو خونه کار کن. پرفورمنس همه کسایی که از تو خونه کار میکنن بیشتر از بقیه اس.

    اخه تو ازکجا میدونی؟ مگه تو عقل کلی. من تو خونه کار نمیکنم که هیچ تازه به کله ام هم میزنه. روانی میشم. 

    حکایت پروگرم انتخاب کردن و مشورت دادنای دیگته...

    باید بیام قسمت دوم پست قبل رو تعریف کنم 

     

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • يكشنبه ۱۱ تیر ۰۲

    عرفه و قسمت اول داستان من

    امروز عرفه اس

    نتیه این که ان شالله امروز زودتر از لب میام بیرون میرم خونه که دعا رو بخونم 

    صوتیش رو اگه بخوام گوش بدم دست کم یک ساعتی ظول میکشه 

    بعد از دقیقا ۲ هفته از اومدنم به این آفیس تازه یه کم دستم اومده که موضوعی که قراره روش کار بکنم اصلا چی هست

    اولش خیلی گیج میزدم 

    البته الانم گیج میزنم ولی حداقلش اینه که میدونم در مورد چی دقیقا دارم گیج میزنم و هر چی جلوتر میرم شکر خدا ابعاد جدیدی از مساله برام روشن میشه 

    نمیدونم کی وقت بکنم بیام بشینم تعریف کنم که اصلا چی شد 

    شادیم بد نباشه همینجا یه کمش رو بگم 

    یادمه وقتی بچه بودم ( حدودای ۴-۵ سالگی) خوندن و نوشتن رو بلد شده بودم. نمیدونم اصلا از کی؟ از کجا؟ ولی روزایی رو یادمه که هنوز مدرسه نمیرفتم ولی سردر تابلو مغازه ها رو میخوندم. احتمالا وقتی کوفته داشته درس یاد میگرفته منم کنارش مینشستم و اینا ناخودآگاه تو ذهنم ثبت میشده 

    ادامه دارد...

  • ۳
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۷ تیر ۰۲

    کمر!

    نشستم توی لب دارم کار میکنم و همزمان به این فکر میکنم که کمرم باز میسوزه 

    انگار میخ فرو میکنن توی کمرم 

    یک هفته اس نه استخر رفتم نه تمرینای کمر رو انجام دادم 

    قرصای ویتامینمم که نمیخورم 

    خب توقع چی دارم واقعا؟!

    البته به جز قرص اون دو مورد رو واقعا نمیتونستم 

    ایشالا از فردا ورزشا رو انجام میدم از جمعه هم میرم استخر 

    باید یه سری بشینم درست و حسابی بنویسم. این که چی شد و الان کجام و همه اینا

    خدایا تو که کمر منو انقدر بهتر کردی دیگه خوبه خوبه خوبم کن :(

  • ۲
  • نظرات [ ۳ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۳۰ خرداد ۰۲

    بنویس تا آروم بشی!

    اومدم نشستم توی لب و دارم کار نمیکنم! بله درست نوشتم دارم کار نمیکنم!

    دیر بیدار شدم و کمال گرایی نکبتم داره هی منو سوراخ میکنه که پس یعنی روزت تلف شد و البته که غلط کرده 

    همخونه گیر داده که ته و توی ماجرایی که در موردش توی پست قبلی گفتم رو در بیاره 

    و من حالم به هم میخوره از این پیگیری ها و از این مقایسه ها 

    ای کاش میتونستم بهش بگم که تمام این مدت چه شب هایی که توی اتاقم گریه کردم و چه روزهایی که از حال بدی خودم رو به زور میخوابوندم تا هم کمر دردم سبک بشه و هم چند دقیقه ایی دنیا رو نفهمم

    ولی متاسفانه آدما این چیزا رو نمیفهن 

    شاید دلیل این که الان تمرکز ندارم هم همین باشه 

    ولی اشکال نداره به خودم زمان میدم 

    ادم که همیشه توی بست مود خودش نیس. یه وقتایی هم یه سری چیزا از بیرون تمرکز ادم رو بهم میزنن. یه سری ادما 

    پی ام اس هم که هستم تازه قهوه هم خوردم و استرسم کشیده بالا. 

    خدایا بازم حالم بده و بازم کسی رو جز تو ندارم. خودت خوب میدونی که ته دلم آشوبه. خودت میگی که فقط با یاد تو دل ادم آروم میگیره. بهم آرامش و اعتماد به نفس بده. بهم سلامتی بده. به خودم و به خانواده ام. و یه خیال راحت و توانایی بالا برای این که این کار رو به خوبی به سرانجام برسونم. خدایا فقط با کمک تو این داستان امکان پذیره. ای مهربان ترین مهربانان. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • جمعه ۲۶ خرداد ۰۲

    تصمیم جدید که ان شالله خیره!

    دقیقا ۶ دقیقه وقت دارم که بنویسم 

    تصمیم بزرگی توی زندگیم گرفتم 

    خیلی میترسم از بابتش 

    انقدری که این چند شب خواب نداشتم و صبحا از شدت استرس حالت تهوع داشتم انگاری که قلبم توی دهنمه 

    ولی حس میکنم از اون تصمیماس که بالاخره باید میگرفتم و شاید اگر جدی دنبالش نمیرفتم تا اخر عمر پشیمونی داشت

    امیدوارم بعد این داستان پشیمونی در کار نباشه

    الان که دارم مینویسم کمرم باز یه کم میسوزه ولی خب چاره ایی نیس جز ادامه دادن درمانم و تمرکز ذهنی رو از روش برداشتن

     

    خدایا کمکم کن من هیچ کسی رو جز تو برای کمک گرفتن ندارم. میدونی که قلبم توی دهنمه. کمکم کن ازت خواهش میکنم.

    این راه رو برام اسون و پر خیر و برکت کن. 

    شاید توی یه پست رمزی در موردش نوشتم...

     

    متاسفم

    منو ببخش

    سپاسگزارم

    دوست دارم 

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • چهارشنبه ۲۴ خرداد ۰۲

    یعنی من انقدر دوست نداشتنی ام؟ :(

    خدایا یعنی من انقد دوست نداشتنی ام که بعضیا باهام اینطوری رفتار میکنن؟! :(

    همگروهی ترم پیش رو خیلی اتفاقی توی اتوبوس دیدم. براش دست تکون دادم روشو کرد اونور. فک کردم منو ندیده باز با شدت بیشتر دست تکون دادم این بار برگشت و از دور سلام کرد. داشت با یه دختره دل میداد و قلوه میگرفت!

    ایستگاه دانشگاه که رسیدیم پیاده شد دختره رو بغلش کرد و خدافظی کرد باهاش.

    تو صف بودم که پیاده بشم همزمانم نگاهم سمتش بود.

    یهو دیدم رفت! اصلا انگار نه انگار که من آدم بودم یا چی 

    در حالی که مقصد هر دومون یه جا بود. جفتمون داشتیم میرفتیم سر یه کلاس 

    درسته که ترم پیش سر کم کاریش و مسایل درسی چندبار خیلی شدید باهم بحث کرده بودیم ولی اونم کم منو اذیت نکرده بود. سر پروژه و نمره اش واقعا بهم مدیون بود. بعد اونم چندبار اومده بود خونه ما و روابط خوب بود واعا انتطار این رفتار رو ازش نداشتم 

    عمیقا ناراحت شدم 

    احساس دوست نداشتنی بودم بهم دست داد 

    ولی مهم نیس

    عمیقا معتقدم که آدما نون قلبشون رو میخورن

    خدایا شکرت که مسیر منو از این آدما جدا کردی. هر چقدر شکرت رو بکنم بازم کمه 

    به اندازه بزرگی خودت شکرت 

  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    همخونه تهوع آور

    همخونه همش بهم استرس میده 

    لحن حرف زدنش تنده و تن صداش خیلی بلند و عصبیه 

    هر بار که خبر جدیدی میشه منو گیر میاره و همیشه هم اصرار داره که همه چی رو تعریف کنه 

    واقعا خسته شدم از بعضی از کاراش 

    همش هم یا ناله میکنه یا از زرنگی های آدمای دیگه میگه یا این که فلانی چی کار کرد بهمانی چی کار کرد و برنامه های خودش و اوضاع خراب کاری میگه 

    با یه انرژی بد و فاز منفی شدیدی با هیجان زیاد و مزخرفی هم دایم میگه فلان کار رو کردم بهمان کار رو کردم 

    واقعا دیگه داره حالم به هم میخوره از این همه حرفای بیخودی که میزنه 

    بعدم نمیدونم چرا اصرار داره غذا رو مشترک درست کنیم 

    برا یه سری چیزا که اون غذا کم داره و تو یخچال نداره و حالا احیانا من دارم این کارو میکنه 

    خب شاید من دوس نداشته باشم اصلا اون غذا رو 

    واقعا چرا من نمیتونم عین آدم نه بگم؟؟

    باید مدیریت کنم این شرایط زو واقعا اینطوری نمیشه 

    بهترین کار اینه که سعی کنم کمتر به حرفاش توجه کنم و هر بار میخواد اضافه گویی کنه خودم رو سرگرم کار کنم یعنی حتی بهش اازه ندم وارد بحث بشه 

    اه چه پست خاله زنک طوری شد خودم حالم به هم خورد از این پست

    به درک هر چی میخواد بگه بگه هر کار میخواد بکنه هم بکنه 

    طبل تو خالی هم سر و صدا زیاد داره 

    خدایا ازت خواهش میکنم راه منو از این بشر جدا کن 

    خدایا ازت خواهش میکنم مسیر زندگی من رو از این آدم و از این دسته آدم ها و این جماعت دور و برش جدا کن 

    خدایا ازت خواهش میکنم التماست میکنم ...همون که خودت میدونی ای خدای مهربان من هرگز از استجابت تو هیچ وقت محروم نبوده ام خودت با فضلت گره از کارام باز کن 

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۸ خرداد ۰۲

    صرفا جهت خالی شدن

    از ساعت ۸:۳۰ صبح بیدار شدم و تا الان که ساعت ۱ ظهره هیچ کار مفیدی نکردم!

    جز اینکه صبونه خوردم و خورشت گذاشتم برای غذای خودم و همخونه برا ناهار و یه تمرین رو سابمیت کردم که اگه روش تمرکز میکردم وقعا میشد حتی نیم ساعته جمعش کرد!

    نمیدونم چرا انقد برا هر کاری لفت میدم. شاید به خاطر اینه که نمیتونم حواسم رو جمع اون کار کنم وهی وسطش ذهنم میپره. آها الان یادم اومد که یه ایمیل هم زدم به این پسره! 

    شایدم ددلاین نمیذارم برای تموم کردن کارهام و خیلی یلخی طور پیش میرم که خب اگه اینطوری بخوام ادامه بدم واقعا جواب نمیده 

    ارتباطات با همخونه شکر خدا شکر خدا خیلی بهتر شده. فکر میکنم بیشتر هم اثر کار اونه چون دوس نداره من از اینجا برم و خیلی سعی میکنه باهام ارتباط بگیره. منم باهاش خیلی وقتا همدلی میکنم و یه جورایی سعی میکنم درکش کنم. در واقع قلق همدیگه اومده دستمون. واثعا توی چه سگدونی قبلا زندگی میکردم و چقدر هر بار غصه میخوردم و اذیت میشدم. حتی جرات نداشتم یه بار با خیال راحت غذا درست کنم. از صابخونه کصافط میترسیدم و از همخونه سابق حالم به هم میخورد. نکبت الان شده واسه من بلاگر! یکی نیس بهش بگه آخه اسکول تو چی حالیته که انقدر ادعا داری. هر موقع یادش می افتم حالم ازش به هم میخوره. 

    الان رفتم سر زدم به غذا و خب بد نبود خداروشکر آبروم نرفته انگار

    ساعت شد ۱:۳۰ 

    اوه چقد نوشتن خوبه قشنگ آدم خالی میشه

    دلم میخواد درس بخونم 

    خدایا کمکم کن 

    خدایا دلم خبر خیلی خوب میخواد

    خدایا شکرت به خاطر همه چیزایی که بهم دادی 

    هر چی دارم از فضل تو و دعای خوبای عالم تو دارم خدایا شکرت 

  • ۱
  • نظرات [ ۱ ]
    • گندم شادونه
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    ادمی به کار زنده اس

    انگار تا ننویسم ذهنم مرتب نمیشه 

    تقریبا یک هفته ایی هست که درد کمرم افتاده 

    خیلی بابت این قضیه سپاسگزار خدا هستم. یاد شبای یمی افتم که از درد گریه میکردم خدایا شکرت الهی که همه بیمارا شفا بگیرن منم خوبه خوب بشم 

    احساس میکنم روزهام به بطالت میگذره. امروز تازه نشستم یه برنامه ریزی کردم ببینم میخوام چی کار کنم. البته به خودم حق میدم یه جورایی خودم رو میبخشم چون حال روحی و جسمیم طوری نبود که بتونم کاری از پیش ببرم 

    همخونه فعلی بد نیس. بماند که یه بار با هم دعوای مفصلی کردیم ولی عذرخواهی کرد و منم سعی کردم دیگه اون داستان رو فراموش کنم. 

    احساس میکنم دارم به میم به شکل احساسی وابسته میشم و این خوب نیس. نمیدونم شادیم خوبه ولی بعید میدونم این داستان سرانجامی داشته باشه. فقط وقتم رو میگیره و کلافه ام میکنه. دیشب داشتم به این فکر میکردم که من نه تفریحی میکنم نه پولی در میارم نه کار مفیدی میکنم. از وقتی ترم جدید شروع شده روزا رو به بیخیالی دارم طی میکنم. ولی خب بازم میگم خودم رو میبخشم به خاطر این موضوع چون فقط خودم و خدا میدونیم که این مدت چه ها بر من گذشت... و  این بیکار بودن خودش هزاران داستان داره برام درست میکنه. آدمیزاد به کار زنده اس. به امید زنده اس. به این که یه هدفی تو زندگی داشته باشه و تو مسیرش باشه زنده اس. من به همین چیزا زنده ام و گرنه خودم خودمو خوب میشناسم. غیر این باشم میپوسم...

    حالا که یه کم جسمی و روحی بهتر شدم کاش خدا کمکم کنه دوباره شروع کنم. 

    هر چی که بوده و گذشته تموم شده رفته 

    نباید غصه اش رو بخورم حتی نباید نگران آینده باشم چون رزق و روزی دست خداست. رزق و روزی هم فقط پول نیست. خیلی چیزا شاملش میشه. خدایی که تا الان دستم رو گرفته از این به بعد هم میگیره.

    پ ن: خدایا به خاطر همه اشتباهاتی که این مدت کردم منو ببخش. 

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • گندم شادونه
    • پنجشنبه ۱۱ خرداد ۰۲
    نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

    مولوی
    کلمات کلیدی